🌘 Dear Moon_ChanBaek

141 20 1
                                    

× ماه عزیز
× کاپل: چانبک
× ژانر: انگست، رمنس، فانتزی
~~~~~

پسر جوان به درخت تکیه داد.
دستش را دقایقی طولانی روی چمن باران خورده کشید و سپس کاغذ تا شده و صافی را از جیبش بیرون اورد. بازش کرد و با صدایی که انگار آن را کسی جز خودش در ان باغ ساکت میشنود بلند خواند:

" الان کجایی؟ حال و حوصله داری؟ باید برات از خیلی چیزا تعریف کنم، من دارم با همه چی همونطور که گفتی کنار میام.
حس میکنم موهام به طرز معجزه آسایی داره بلند میشه اما نمیخوام کوتاهشون کنم.
سعی میکنم لباس های روشن و قشنگ بپوشم و هر روز پرده رو از روی پنجره کنار بزنم.
خوب غذا میخورم و شب قبل از خواب یه داستان طولانی از جنگ هایی که پایان شاد داشتن میخونم.
من دارم زندگی میکنم، همونطور که تو بهم گفتی و باید برات بنویسم که در واقع همه چی خوبه.

اما بعضی شب ها تا خود صبح مست میکنم و حتی کسی نیست که از من بپرسه تو کجا رفتی.
من مست میشم تا آزادانه بزنم زیر گریه و در حال داد زدن همه چیو اعتراف کنم.
اما تو میدونی که یک چیزایی حتی وقتی خیلی زیاد تغییر میکنن نمیشه باهاشون کنار اومد، مثل من که توی حالت مستی اگر اسم تو یادم بیاد هوشیار میشم.
خیالت راحت. خاطرات تلخ برای من پاک شدن و با اینکه هی به خاطر میارم ولی.. بازم فراموششون میکنم.
قلبم ازم میپرسه که تا کی میخوام بهش بی توجهی کنم ولی من به تو قول دادم که منتظر نمونم، که خوب زندگی کنم و غمگین نشم.

دیروز از جلوی مغازه سر پیچ، همونی که جلوش یه فانوس شکسته و سوخته داره رد میشدم و یک تابلوی نقاشی جدید خریدم.
نقاشی یک خونه توی کوهستان، که درش بازه و میشه اتیشی که توی شومینه میسوزه و اون دو نفری که توی بغل هم روی مبل دراز کشیدن دید.
من تصور کردم کاش جایی که الان هستی این شکلی باشه، اگر بتونیم توی یه خونه اون شکلی کنار هم باشیم من بهت قول میدم حتی بدون آتیش بین بازوهات گرم بشم.
حتی از فکرش قلبم تند تند توی سینه م میزنه و گاهی فکر میکنم نکنه این تویی که داری داخل سینه م میدوی.
اینو میگم که بترسی، که عذاب وجدان بگیری و نگران بشی که اگر بایستی چی میشه.
راستش هر وقت قلبم تیر میکشه، من یاد تو میفتم که یه روز بلخره ایستادی و خسته شدی.

به آسمون اینجا که نگاه میکنم، هیچ نوری نمیبینم. من هر یکشنبه،  ساعت ها زیر درخت های حاشیه جاده منتظر میشینم اما شب هیچ وقت عمیق تر از تاریکی زندگی من نمیشه و مجبور میشم تا خود صبح به ماه کسل کننده ای نگاه کنم که در برابر ماه عزیز خاموش شده من باز هم نوری نداره.
میدونم که هرچقدر تند تر قدم بردارم، بهت نمیرسم. حس میکنم خسته شدم و تو حالا دور تر از اونی هستی که بتونم بگیرمت.
جایی که اون مامور سیاه پوش تو رو برده، باید آسمونش همیشه یه ماه گرد و درخشان داشته باشه، اینطور نیست؟
من باید بیام پیشت، لطفا به اون مرد سیاه پوش بگو بیاد دنبالم و راه رو نشون بده.
میشنوی چانیول؟ "

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 26, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

One ShotWhere stories live. Discover now