🌵 Cactus_YiZhan

142 25 2
                                    

× کاکتوس
× کاپل: ییژان
× ژانر: درام، رمنس
~~~~~

مرد دستگیره در ر‌و پایین کشید و اون رو به داخل هل داد.
سرش رو بالا اورد و خیلی آهسته پلکهاش رو از هم باز کرد.
به دیوار خالی رو به روش خیره شد و به جز مردمک لرزان چشم هاش هیچ‌ کدوم از اعضای بدنش نشون نمیداد که چقدر سرگشته شده.
دیوار سفید توی تاریکی انقدر سیاه بود که چشمش رو میزد.
مشتش باز شد. دسته ساک از بین انگشتاش سر خورد و روی زمین افتاد.
گردنش رو چرخوند تا به اطراف خونه نگاه کنه اما چیزی برای دیدن وجود نداشت.
زمین خالی، دیوار خالی و حتی سقف خالی بود.

پای راستش رو جلو گذاشت و قدم با تردیدی برداشت.
یا هوای اتاق خفه بود و یا بغض گلوش رو گرفته بود، طولی نکشید که سینه ش درد گرفت و به نفس نفس افتاد.
چراغی روشن نبود اما از پنجره بدون پرده انقدر نور داخل میومد که بتونه جای خالی تابلوها رو روی دیوار ببینه.
حتی اگر بغض توی گلوش نبود، بعد از دیدن لبه پنجره اشک توی چشمش جمع شد.

روزی که با اون سر گذاشتن گلدون های کاکتوس کنار پنجره بحث کرده بود انقدر زنده به نظر میرسید که میتونست صداش رو به وضوح توی ذهنش بشنود.
وقتی که اون اخم کودکانه ای کرد، گلدون های رنگارنگ و کوچیک رو کنار هم چید و لبهای غنچه شده اش رو بالا اورد و گفت:« حالا اگر جرئت داری برشون دار »

ییبو با چشم های به اشک نشسته لبخند زد.
این تصاویر از خاطراتش مرور میشد و فکر کرد که ژان واقعا اینقدر زیبا بوده یا ذهنش به خاطر مدت جدایی اینطور تصویر زیبایی ازش خلق کرده.
به خاطر میاورد یک جمله تهدید آمیز ساده، لبهای اویزون و چشمهایی که با خیرگی نگاهش میکردن از سمت اون پسر کافی بود تا نتونه حرفی بزنه، حتی وقتی مجبور میشد هر روز کاکتوس ها رو لبه پنجره ببینه.
اون لحظه انقدر جای گلدون های کوچیک خالی بود که دلش میخواست دوباره تصویر قاب پنجره رو با کاکتوس ها ببیند.
هرچند هنوز هم معتقد بود قشنگ نیستن اما فقط اینکه دستهای اون کنار پنجره گذاشتشون کافی بود تا دلش براشون تنگ بشه.

در تمام طول سه ماه، دلش تنگ شده بود.
دلتنگ نشستن روی مبل و لبخند زدنش، نگاه کردن به صفحه تلوزیون تا نیمه شب و بخواب رفتنش توی اغوشش، یا دعواهای کودکانه و بهانه گرفتن های بچگونه اش.
اما اتاق خالی همه چیز رو دور و سخت نشون میداد. طوری که حتی روی زمین و لبه پنجره غبار ننشسته بود.
و انقدر در این کار خودش موفق بود که ییبو باور کرد حتما زمان در اون اتاق متوقف شده و ساعتی هم روی دیوار نبود که با حرکت عقربه هاش خلاف این رو ثابت کنه.

ییبو ساکش رو همون جا رها کرد.
شاید حداقل یک فرصت برای لمس دوباره ژان، شنیدن صداش و برگردوندن قدم هاش روی زمین اون خونه وجود داشت.
هوایی که نفس میکشید، کاکتوس های لب پنجره و حتی شاید خود اون برمیگشت؛ اگر میفهمید ییبو هنوز دوستش داره.
***

One ShotWhere stories live. Discover now