🌦️ Rain In The Summer_KaiSoo

124 25 3
                                    

× باران در تابستان
× کاپل: کایسو
× ژانر: روانشناسی، درام، انگست، رمنس
~~~~~

« شما ندیدینش؟ »
عابران با تعجبِ آمیخته با ترس به او خیره میشدند و سعی میکردند با حفظ فاصله از کنارش رد شوند.
پسر جوان، با درماندگی در حالی که اشک و قطره های باران صورتش را خیس کرده بود، لنگه کفش ورزشی را در دستش فشار داد.
رو به خیابان کرد و بدون اینکه به رنگ چراغ یا ماشین ها توجهی داشته باشد، دوید.
آن طرف خیابان با چشم های گرد شده به کسانی که روی صندلی های ایستگاه اتوبوس نشسته بودند نگاه کرد و فریاد زد:« شما ندیدینش؟ اون گم شده! »
از همه به او نزدیک تر زنی بود که بچه یک ساله اش را در آغوش گرفته بود.
او سعی کرد مانند بقیه از پسر جوان فاصله بگیرد و عقب برود اما پسر زودتر به سمتش خیز برداشت و گوشه لباسش را گرفت.

صدای جیغ زن همراه با گریه بچه اش و فریاد ملتمس « کمکم کنین، باید پیداش کنم» از پسر جوان ایستگاه اتوبوس را بهم ریخت.
دو مرد جلو رفتند و پسر را از زن دور کردند و یک خانم با دخترش سعی کردند زن را آرام کنند که از شدت ترس بیشتر از بچه اش کبود شده بود.
پسر خودش را از دست مرد ها آزاد کرد.
روی زمین خیس نشست و برای پنهان کردن کفش، طوری آن را بین دست و بدنش فشار داد که اثری از آن دیده نمیشد.
مردها جوری دست به کمر بالای سر او ایستاده بودند که اگر دوباره خواست مزاحم کسی بشود و فریاد بزند جلوی او را بگیرند.
چند بار اطراف را نگاه کردند تا شاید کسی به دنبالش بگردد اما هیچ کس مستقیما از خود او نپرسید چه کسی است و باید با او چه کار کنند.

مردم همانطور که روی صندلی های ایستگاه نشسته بودند سعی کردند جو آرام سابق را برگرداند.
با این حال گاهی به هم نگاه میکردند و گاهی به آسمان نگاه چپی می انداختند و زیر لب لعنتی به باران بی موقع تابستانی میدادند .
مردی از آن طرف خیابان فریاد زد:« اونجاست!... همونجا نگه ش دارین »
دو مرد، نگاهشان را از آسمان به پیرمردی دادند که به پسر جوان اشاره میکرد.
پیرمرد با یک چشم به ایستگاه اتوبوس نگاه میکرد و با چشم دیگرش منتظر فرصتی بود که ماشین های درحال عبور بدهند تا از خیابان رد شود.
به محض اینکه خودش را به ایستگاه اتوبوس رساند جلوی پسر زانو زد و با لحن سرزنش کننده ای گفت:« چرا از خونه اومدی بیرون کای؟ من کلی دنبالت گشتم! »
کای بی توجه به پیرمرد دستش را بالا برد تا کفش را به چند رهگذر نشان بدهد، داد زد:« شما ندیدینش؟ اون کفششو جا گذاشته و از پیش من رفته... گم شده! »
پیرمرد سرش را با تاسف تکان داد. ایستاد و به دو مرد گفت:« متاسفم اون ... یکم مریضه، ولی داره درمان میشه... ببخشید که اذیتتون کرد. »

همه ی مردمی که روی صندلی ها نشسته بودند به پیرمرد نگاه میکردند.
انگار حالا توجه شان جلب شده بود و میخواستند هرچه بیشتر راجب پسر عجیب بدانند تا شاید وقتی به خانه رسیدند چیزهای بیشتری برای تعریف کردن داشته باشند.
مرد ها هم از همان مردم بودند، پس یکی شان که لاغر اندام تر بود لبخند مصنوعی زد و پرسید:« عیبی نداره... شما پدرش هستین؟ »
پیرمرد شانه بالا انداخت:« نه، من کارگر خونه شونم»
مردها سر تکان دادند و مردمی که روی صندلی ها نشسته بودند به حالت معنا داری به رو به رو نگاه کردند که یعنی ثروتمند بودن خانواده پسر مریض و به ظاهر دیوانه ای که در روز کلافه کننده بارانی تابستان سکوتشان را بر هم زده، یک امر عادی بوده.
پیرمرد دوباره روی زمین زانو زد. آرام دستش را روی دست کای گذاشت:« بیا برگردیم خونه»
کای با وحشت دستش را کشید، موهای لخت و مشکی اش به پیشانی خیسش چسبیده بود:« نه، نمیتونم برگردم خونه! اون گم شده و الان پابرهنه داره تو خیابونا دنبال من میگرده... اون الان ترسیده... اون گم شده »

One ShotWhere stories live. Discover now