🌙 Picking Moon_ChanBaek

328 43 4
                                    

× چیدن ماه
× کاپل: چانبک
× ژانر‌‌: انگست، درام، رمنس
~~~~~

به آرامی پیاده شد و در ماشین را بست.
راننده که نسبت به حال پسر جوانی که پیاده اش کرده بی تفاوت بود، پایش را روی گاز گذاشت و رفت. سرپیچ وقتی آینه اش را صاف میکرد او را دید که هنوز همانجا ایستاده بود.
به غیر از راننده تاکسی، کسی بکهیون را ندید که برای چند دقیقه طولانی در حاشیه پیاده رو ایستاد و با چشم های بسته فقط هوا را تنفس کرد.
با باز شدن چشم هایش، صورتش چنان حالت ناامیدی گرفت انگار از چیزی که رو به رویش می دید راضی نبود.

گویی منتظر یک تغییر بود، یک دست که بازویش را بگیرد و او را نگه دارد یا حداقل شخصی که از پیاده رو رد بشود، برای چند ثانیه به او نگاه کند و ببیند او با پای خودش وارد خانه میشود.
بکهیون کلید را چرخاند و در به داخل باز شد. آه کوتاهی کشید و یک لحظه قبل از اینکه در آپارتمان کوچکش بسته شود توانست به ستاره های ریز و کوچک در آسمان نگاه کند.
چند قدم در تاریکی جلو رفت و دستش را روی دیوار کشید.
انگشتش را بی توان روی کلید فشار داد و چراغ راهرو مسیرش را تا پشت مبل روشن کرد.
دلش نمیخواست با فکر کردن خودش را خسته تر کند. بدون اینکه کاپشن اش را در بیاورد روی مبل نشست.
بدنش آنقدر وارفته بود که میتوانست همانطور که آب به شکل ظرف در می آید به شکل مبل در بیاید.
چند دقیقه بدون تکان خوردن نشست و روی تنفسش تمرکز کرد.

به طور عجیبی آن شب اصرار داشت نفس بکشد. با آرامش و دقت.
تنها کاری که از لحظه اول وجودش بی اراده برای زنده ماندن انجام داده بود، عمل واجبی که انجامش در یک شب عادی سخت به نظر نمی رسید.
و وقتی بلاخره مردمک چشم هایش روی شیشه قرص روی میز ماند، نتوانست احساساتش را کنترل کند و ضربان قلبش تند شد.
به دست آوردن قرص ها آسان نبود و با این حال او یک هفته آن ها را روی میز گذاشت و سمتشان نرفت.
برای یک هفته، زندگی سختی را پیش گرفت، صبح ها از خواب بیدار میشد، اما تا ظهر توی تختش میماند، ساعت ها با کلافگی غلت میزد و فکر میکرد و وقتی چشمش به عقربه ی کوچک ساعت که روی یک بود می افتاد تصمیم میگرفت از جا بلند شود.
روی مبل مینشست و به صفحه ی سیاه بزرگ تلوزیون نگاه میکرد، در طول روز چیزی نمیخورد جز چند جرعه آب که بطری اش همیشه روی میز جلوی مبل بود. آب طعم دار و گرم بود به طوری که تشنگی اش را هم تشدید میکرد.
مسیر بین راهرو، مبل و اتاق همیشگی شده بود، آنقدر که حتی تردید داشت اگر وارد آشپزخانه اش بشود دقیق به یاد بیاورد لیوان ها را کجا گذاشته، یا توی قوطی های قرمز روی اپن چه چیزی ریخته.

مدتی میشد چیزی که بشود نامش را زندگی گذاشت برایش متوقف شده بود.
بکهیون پاهایش را به هم چسباند و کمی صاف تر نشست.
حتی با یک اشاره کوچک از او در ذهنش، متشنج شد بود.
بغض، سنگینی نفس، درد قفسهٔ سینه و بی حس شدن دست و پایش آثار گذشت شش ماه سختی بود که گذرانده بود.
اتفاقی که در یک روز از ماه دوم تابستان شروع شده بود و او تصمیم داشت به زودی، در یک شب عادی زمستانی، تمامش کند.
شیشه قرص را از روی میز برداشت و کمی بالا گرفت تا زیر نور کم چراغ راهرو بهتر نگاهش کند. بعد از یک هفته، این شیشه و قرص های داخلش جالب تر به نظر میرسیدند.

One ShotWo Geschichten leben. Entdecke jetzt