Chapter2_part_4

181 22 8
                                    

уσυ мαкє мє ѕυяє
ωнєи уσυ ѕαу уσυ ℓσνє мє💕

دِلَم‌قُرص‌میشِه‌وقتي‌میگي‌دوسَـ∝ــم‌داري♡

_________________________________________

"راستش اون تازه از زندان بیرون آمده" گفت و من شوکه شدم اون عاشق یک خلافکار شده قبل از اینکه بتونم چیزی بگم ادامه داد"اسمش........ "

"آخرین باری که تو اینجا بودی باهوش تر به نظر می آمدی نه اینکه الان اینجا بشینی و درمورد یک خلافکار باهم صحبت کنی و با خوشحالی بخوای اسمش رو بهم بگی" و این دفعه من حرفش رو قطع کردم اون حتما زده به سرش چطوری میتونه به یک خلافکار فکر کنه


"ولی الان اون آزاد شده من مطمئنم اون دیگه اون آدم سابق نیست"گفت و نفس آرومی کشید


" اریکا اون یک خلافکار و هرچقدرم که عوض شده باشه اما بالاخره چیزایی از گذشته تو وجودش مونده"من گفتم و سعی کردم قانعش کنم"منم وقتی هم سن تو بودم با یک خلافکار بودم فک کردم اون بهترینه آدمه اون با کاراش منو جذب میکرد و باعث می‌شد من بیشتر بهش وابسته بشم اون خود واقیعش رو بهم نشون داد و من ازش جدا شدم"من براش خلاصه خیلی کمی از رابطم با هری گفتم
" من هنوز یک راه طولانی دارم اما در حال حاضر از جایی که در گذشته بودم خیلی دورم و به این افتخار می کنم من فقط میخوام تو اشتباه منو تکرار نکنی"

" ولی یک چیزی هست که من درموردش خیلی مطمعم اون بهم حس امنیت میده حس میکنم میتونم ساعت ها باهاش حرف بزنم و اون به حرفام گوش کنه اون میتونه منو از تنهایی دور کنه"گفت و لحنش جوری بود که سعی می‌کرد منو قانع کنه

" ‏تو تنهایی دنبال کسی نگرد اریکا اشتباه ترین انتخابا مال همون موقعست"من گفتم و چشاش بهم ثابت کرد که قانع نشده" خیلی خوب قبوله فعلا درموردش با زین حرف نزن یکم بیشتر باهاش آشنا شو اون‌موقع خودم بهش میگم"


"ازت ممنونم سونی" اون با خوشحالی بهم گفت


"حالا بلند شو نزدیک شبه و باید شام درست کنم و میخوام شام مورد علاقت رو درست کنم مطمعنم زین از این که تو رو اینجا ببینه خیلی خوشحال میشه " من گفتم و از جام بلند شدم
اریکا عاشق راتاتوییه من سعی کردم خوشمزه ترین راتاتوی رو براش درست کنم و این کارو کردم اما با کمک اریکا ما بعد شام مشغول دیدن سریال شدیم تا وقتی که زین اعلام کرد وقت خوابه اریکا رفت سمت اتاق مهمان یا بهتره بگم اتاق اختصاصی خودش و ما هم رفتیم سمت اتاق خودمون

"اریکا امروز خیلی خوشحال بود" زین گفتم و بهم نگاه کرد

"به خاطر اینکه من غذای مورد علاقشو درست کردم" من گفتم و لبخند زدم من سعی کردم صحبت رو به جای دیگه بکشونم و انگار موفق شدم

"این خیلی خوبه که تو یکشنبه ها مجبور نیستی بری سرکار کاشکی منم میتونستم یکشنبه ها رو با تو بگذرونم " زین گفت و نشست روی تخت


"خوب به جاش میتونی الان کاری کنی که حس کنم کل امروز پیشم بودی" من گفتم و نشستم روی پاش

__________________________________________

southpaw2{Z.M}+18Where stories live. Discover now