{🌧♡}••One day having you was my dream and now forgetting you..!
یک روز داشتنت آرزوم بود،
الان فراموش کردنت ..!_________________________________________
امروز زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم چون باید کلی کار انجام میدادم باید خونه رو تمیز کنم و خرید کنم و مهمتر از همه اینا باید یک شام خوشمزه درست کنم چون امروز روز مهمیه اولین باریه که میبینم اریکا با کسی وارد رابطه میشه زین میگفت تا حالا اونو با هیچ پسری ندیده بعضی وقتا فکر میکردم شاید اون اصلا استریت نباشه دوست دارم بدونم کسی که با اریکا قرار میزاره چجور آدمیه اون حتما باید خاص باشه چون اریکا همیشه دنبال بهترین چیزاس و همیشه بدستشون میاره برای صبحانه بیکن درست کردم زین عاشق اینکه برای صبحانه بیکن بخوره زین از خواب بیدار شده بود چون صدای دوش حموم میآمد من ازش خواستم وقتی کارش تموم شد اریکا رو بیدار کنه من آماده شدم تا برم خرید وقتی برگشته بودم زین رفته بود و اریکا هنوز داشت تلاش میکرد تا صبحونشو تموم کنه
"اریکا.... من راجب تو با زین حرف زدم" من گفتم اریکا با تعجب به من نگاه میکرد و منتظر بود تا من حرفمو ادامه بدم"اون گفت اگه اون امشب برای شام بیاد اینجا خیلی خوب میشه" در واقعا این پیشنهاد من بود نه زین
"واقعا؟ این عالیه من بهش میگم" اریکا گفت و لبخند زد اون خیلی خوشحال شده بود از پشت میز بلند شد "اون خیلی دوست داشت با تو و زین آشنا بشه" رفت سمت گوشیش که روی اوپن بود و بهش پیام داد اون سریع جوابش داد و دعوت شام رو قبول کرد
"اریکا تو باید به من تو کارا کمک کنی"من گفتم و مشغول جمع کردن میز شدم
"حتما" اریکا با خوشحالی گفت اون خیلی خوشحال بود من با اریکا صحبت کردم اون گفت که این اولین باریه که میخواد با کسی وارد رابطه بشه چون تا الان نتونسته کسی رو پیدا کنه که بهش حس امنیت بده و بهش اعتماد کنه این خوبه بود که اون راحت به کسی اعتماد نمیکرد چون ممکن بود اونم مثل من اشتباه کنه کسی که من بهش اعتماد کردم برای اینکه منو تحتتأثیر بزاره نقش کس دیگه ای رو بازی کرد من بیش از حد بهش فکر کردم بیش از حد دوستش داشتم بیش از حد احساس کردم و به راحتی آسیب دیدم ولی بعدش یاد گرفتم چیزی که امروز بهت آسیب میزنه فردا تو رو قوی میکنه من و اریکا با کمک هم خونه رو تمیز کردیم و شام درست کردیم اریکا ازم خواست بزارم تنهایی میز رو بچینه چون این کارو عالی انجام میده همزمان با تموم شدن کارا زین هم رسید همه چی آماده بود و ما فقط منتظر مهمونمون بودیم صدای زنگ در امد من از زین خواستم در رو باز کنه
"اریکا من باید دوست پسرتو چی صدا کنم؟ " من گفتم و بهش نگاه کردم من میخواستم صبح اسمشو بپرسم ولی فراموش کردم
"هری... هری استایلز" اریکا گفت و به در نگاه کرد اون چی میگه اون حتما داره اشتباه میکنه
"سلام"
______________________________________
YOU ARE READING
southpaw2{Z.M}+18
Fanfiction_نمیتونم دوست داشته باشم.... +ولی من انقدر دوست دارم که اگه یک بار دیگه بگی دوسم داری گذشته از یادم میره