Chapter2_part_5

180 22 46
                                    


‌ • 𝓗𝓮𝓻 𝓮𝔂𝓮𝓼 𝓪𝓻𝓮 𝓽𝓱𝓮 𝓶𝓸𝓼𝓽 𝓫𝓮𝓪𝓾𝓽𝓲𝓯𝓾𝓵 𝓽𝓱𝓲𝓷𝓰
𝓘'𝓿𝓮 𝓼𝓮𝓮𝓷 𝓲𝓷 𝓶𝔂 𝓵𝓲𝓯𝓮🧡🍁•
چشماش‌قشنگترین‌چیزیه‌که‌توزندگیم‌دیدم!♡

__________________________________________
‌‌‌

"خوب به جاش میتونی الان کاری کنی که حس کنم کل امروز پیشم بودی" من گفتم و نشستم روی پاش دستامو دور گردنش حلقه کردم و شروع به بوسیدن کردم زین هم همراهی میکرد لباسمو از سرم رد کرد و مشغول پیدا کردن قفل لباس زیرم شد انقدر به بوسیدن هم ادامه دادیم تا اینکه هردومون نفس کم اوردیم و جدا شدیم



"خیلی دوست دارم" نزدیک گوشم شد و زمزمه وار گفت



"من بیشتر"گفتم و به چشماش نگاه کردم من تیترشو دراوردم زین منو آروم رو تخت خوابوند شلوار و شرتم درآورد و پاهام رو از هم باز کرد رو تخت نشست و زبونشو رو پوسیم کشید وقتی حرکتشو تندتر کرد ملافه رو تو دستم مشت کردم خواستم پاهامو ببندم ولی اون پاهامو محکم گرفت و سرجاشون نگه داشت


" ز.. ین.. آر..یکا می..." من بریده بریده حرف زدم و سعی کردم زین رو متوجه این کنم که اریکا تو اتاق بقلیه


"دختر خوبی باش تا کاری نکنم جیغ بزنی که اریکا بشنوه و از خواب بیدار شه البته اگه خواب باشه" زین حرفمو قطع کرد در جوابش فقط تونستم ناله آرومی کنم حس لذت تموم وجودم رو گرفته بود از جاش بلند شد و پاهام رو بیشتر باز کرد انگشتشو جلوی دهنم گرفت من آروم انگشتش مک زدم انگشتشو واردم مرد آروم جلو و عقب میکرد میخواست منو اذییت کنه میدونست وقتی با انگشتاش این کارو میکنه من بدجور بی قرار میشم مخصوصا وقتی که آروم انجامش میده انگشتشو بیرون آورد کمربند شلوارشو باز کرد و شلوارشو دراورد دیکشو تو دستش گرفت و اروم آروم واردم کرد اول آروم شروع کرد تا عادت کنم ولی کم کم ضربه هاش شدت گرفت



"ز.. ین لطفا آروم...تر نمی...تونم صدام.. کنترل کنم" گفتم زین در جواب فقط یک لبخند زد و دسشتو برد سمت سینه هام معلوم بود نمیخواست من ناله هام کنترل کنم دستمو جلوی دهنم گرفتم تا بتونم ناله هام کنترل کنم زین دستمو از جلوی دهنم برداشت ولی دستامو بالای سرم قفل کرد" ز.. ین..ل.طفا"من ازش خواهش کردم دوست نداشتم فردا با خجالت با اریکا روبرو بشم



"سعی کن بدون دستت ناله هاتو کنترل کنی دوست دارم ببینم چقدر میتونی تحمل کنی" زین خم شد و کنار گوشم گفت به چشماش خیره شده بودم نگاهمون رو از هم نمیگرفتیم کم کم هر دومون نزدیک شده بودیم



" ز.. ین" وقتی احساس کردم که خالی میشم اسمشو بلند صدا زدم بدنم کمی میلرزید و دیگه انرژی نداشتم در حالی که زین چند ضربه محکم بهم زد و کام کرد کنارم دراز کشید و منو بغل کرد من نفس نفس میزدم



"هیشش آروم... آروم..." زین گفت و من سعی می‌کردم آروم تر باشم اون پتو رو انداخت رومون"حالت خوبه؟ درد نداری؟" زین با نگرانی پرسید



"نه ندارم" گفتم و لباشو آروم بوسیدم چند دقیقه حرف نزدیم تا هر دومون آروم شیم تا انرژی از دست رفتمون برگرده"زین؟" من آروم صداش زدم



"بله" جواب داد


"خوب.. خوب اریکا با یکی آشنا شده" من گفتم میخواستم فردا راجبش حرف بزنم ولی فکر کردم الان بهترین موقعیته



" واقعا؟" زین پرسید و با تعجب به من نگاه کرد




"آره.. اریکا میگه اون آدم خیلی خوبیه من میخوام اونو فردا برای شام دعوتش کنم" من گفتم میخواستم زین زودتر با اون پسر آشنا بشه و مهم تر از اون میخواستم ببینم اون چجور آدمیه که تونسته اریکا رو عاشق خودش کنه اریکا عاشق خودش کنه




"این عالیه اینجوری منم باهاش آشنا میشم"زین گفت و بهم لبخند زد

__________________________________



southpaw2{Z.M}+18Where stories live. Discover now