داستان از دید «تهیونگ» :
امروز بعد از بارونی که دیشب زده بود خیابون ها حسابی حس تازگی و طراوت میدادن.منم با بیرون اومدن از کافه ی نقلی وسط خیابون های شلوغ سئول لبخند بزرگم رو روی لبم کاشتم و با چشمام دنبال اون فورد ماستنگ براق میگشتم.
با ترمز چرخای ماشین رو به روی کفش هام نگاهم رو به جونگکوکی که به طرز خیلی کیوتی موهاش رو روی صورتش ریخته بود و ابرو هاش رو منتظر بالا داده بود نگاه کردم و خنده ریزی زیر لب کردم.
برخورد باد خنکی که نشان میداد بهار کم کم داره میرسه باعث میشد با نفس های عمیقی هوای خنک رو وارد ریه هام کنم.
جونگکوک:مصاحبه چجوری پیش رفت؟
سرم رو سمت جونگکوکی داشت رانندگی میکرد و توی هودیه آبیش زیادی کیوت شده بود چرخوندم و لب هام رو برای صحبت باز کردم.
تهیونگ:راستش خیلی خوب بود. من عاشق محیط کافه شدم. اتمسفر اونجا برای یه عصر آرامبخش همه چیز تمومه.
مکثی کردم و با تنظیم کردن کیفم تصمیم گرفتم حرفای دلم رو به زبون بیارم.
تهیونگ:روز تو چجوری بود؟
جونگکوک که انگار اصلا از سوال من متعجب نشده بود به جای درشت کردم چشماش و شکه شدن لبخند خیلی پهنی صورتش رو در بر گرفت و اروم از کنار چشماش بهم خیره خیره نگاه کرد.
خب راستش نگاهش یجورایی ترسناک بود ولی اون خیلی خیلی کیوت شده بود! خدای من !
جونگکوک:خب راستش خیلی خوشحال شدم که پرسیدی! امروز رفته بودم فروشگاه و یه دفعه چشمام یه چیز خیلی جالب رو انالیز کردن.
از طرز صحب کردنش خندم گرفته بود و با فشار دادن لب هام به هم سعی میکردم بین حرف هایی که با شور و شوق میزد نپرم. پس جونگکوکه ذوق زده اینجوری بود؟
جونگکوک:خب فکر نکنم بدونی ولی من قبلا موهام رو رنگ کرده بودم و وقتی اون رنگاهای متنوع رو روی قفسه ها دیدم دوباره خواستم رنگ کردنشون رو امتحان کنم.
سرم رو برای تایید حرف هاش به بالا پایین تکون دادم.
جونگکوک:اما...
با اما گفتنش ابرو هام رو بالا انداختم.
تهیونگ:مشکلی تو خریدن رنگ ها بود؟ یا پشیمون شدی؟
جونگکوک که کم کم داشت به قسمت مورد علاقش از ماجرا میرسید سرش رو سمت جاده برگردوند و لبخندش پهن تر شد.
YOU ARE READING
𝗛𝗮𝗹𝗳
Fanfiction-تو نیمه ات رو پیدا کردی؟ -مگه جوابت رو تو چشمام پیدا نکردی؟ کاپل:کوکوی