Pᴀʀᴛ 3

18 1 0
                                    

داستان از دید «تهیونگ»:

چشم هایی که مطمئین بودم الان قرمز بودن رو به سقف دوخته بودم و پاهام رو از تخت اویزون کرده بودم.

صدای محو جیمین رو میشنیدم که با کسی پای تلفن صحبت میکنه ولی انقدر فکر کردن برای ذهنم سخت و طاقت فرسا بود که حتی با سکوت بی نهایت داخل خونه هم چیزی از حرف هاش نمیفهمیدم.

بعد از جمع کردن تیکه های خسته روحم از روی زمین بلند شدم و مکالمه ی جیمین برام واضح تر و واضح تر شد.

جیمین:یونگی،کامان میشه برای چند لحظه جدی باشی؟

جیمین همونطور که دور خودش میچرخید و به موهای پر پشتش چنگ میزد،به نظر سعی میکرد خودش رو اروم نگه داره تا کسی که پشت تلفن باهاش حرف میزنه رو ناراحت نکنه.

جیمین:اره،داشتم در مورد اون شب نشینی نوبتی مزخرفتون که از خودتون ساختیدش حرف میزدم. امشب نوبت هوسوکه که خونش جمع بشید نه؟

به جیمین که با اومدن اسم هوسوک مضطرب تر شده بود نگاه کردم و سعی کردم بی صدا بمونم تا اون رو با افکار نامرتب و مکالمه تلفنیش راحت بزارم.

جیمین:نه این ربطی به هوسوک نداره. چیزی هم نیست که بخوایم در موردش بحث بکنیم،فقط جو خونم زیاد خوب نیست فکر کردم که شاید شماها بتونید یکمی حالمون رو عوض کنید.

جیمین هیونگ کسیه که همیشه با بدترین حال ممکن لبخند رو روی لب هام میاره حتی با اینکه خودش قرار نیست اونجا زیاد بهش خوش بگذره و لبخند های از ته دلش رو نشون بده ولی بازم میخواد حال من رو عوض کنه.

جیمین:تهیونگ رو یادته؟اره همونی که چند سال پیش جلوش اون پسره رو تا حد مرگ کتک زدی.میخوام تهیونگ هم بیارم اونجا با همه اشنا میشه لازم نیست برای همه اون بیانیه های بلند بالات رو بفرستی.

لب هام رو روی هم فشار دادم، حتی فکر کردن به اشنا شدن با ادم های جدید هم در حال حاضر میتونست حالم رو بد کنه. نه اینکه دوست نداشته باشم با دوستای جیمین هیونگ اشنا بشم، الان فقط دلم میخواست دراز بکشم و با چشمای خسته ام به دیوار بالا سرم زل بزنم و تو افکار بی انتهام غرق بشم.

جیمین:تهیونگ! از کی اونجا وایسادی؟

با نزدیک شدن جیمین بهم چشم هام رو به قدم هاش دوختم و با خیس کردن لب هام توی مغزم دنبال کلمه های گمشده گشتم.

تهیونگ:خیلی وقت نیست. میخوای صبحونه درست کنم هیونگ؟

جیمین با اخم هایی که تو هم رفته بود یقه لباسم رو گرفت و کمی پایین کشیدش. منم هم با چشم هایی که تعجب توش دیده میشد به موهاش که الان دماغم رو غلغلک میدادن نگاه کردم.

𝗛𝗮𝗹𝗳 Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang