داستان از دید «تهیونگ»:
در رو پشت سرم می بندم و سعی میکنم قلبی که با صدای بلندی
خودش رو به در و دیوار قلبم میکوبه آروم کنم.با برخورد ناگهانی هوای سرد به پوستم تازه متوجه میشم که لباس گرمی همراه خودم ندارم و حالا هم با مغزی خالی از هر چیزی و شونه هایی که انگار بار بزرگی رو از روی دوشش برداشتن قدم های سنگینم رو بلند می کنم.
هوای سرد رو وارد ریه هام میکنم و قدم هام رو تند تر میکنم تا شاید به جایی که خودم هم نمیدونم کجاست برسم. بی هدف تو خیابون های بزرگ جسمم رو جا به جا میکنم تا شاید جایی رو پیدا کنم که بهش تعلق داشته باشم،جایی که بپذیرنم یا شاید هم جایی که بتونم شبم رو روز کنم.
امروز هوا بارونی بود،مثل هوای دلم.البته نمیشه گفت افتابی که الان از پشت ابرای خیسم در اومده زیاد روشنی بخش باشه ولی حس میکنم اگرچه حتی یه کورسو،ولی بازم بهش احتیاج داشتم.
حرفای نزده ای که خیلی وقت بود توی سینم قفل شده بود الان درش شکسته بود و قلبم احساس خالی بودن میکرد. برای کسی که با تمام وجودش خودش رو قبول داشت یه قلب خالی زیادی پارادوکس نداشت؟
چرا وقتی به اعماق چاه سیاهی که تو قلبمه با یه نور بزرگ نگاه کردم هنوز هم تک تک حرفایی که پدرم زد توی مغزم دوباره و دوباره مثل یه نوار قدیمی و خشدار پخش میشه؟ مگه از خودم مطمئین نبودم؟
مگه نمیخواستم واقعیت خودمو روی روحم حک کنم؟
قدم هام رو که برمیداشتم چشمم به نوشته رنگارنگی که بزرگ روی سردر مغازه نوشته شده بود افتاد.
«tattoo»
چرا وقتی حتی از رنگی بودن چاه سیاهم مطمئین شدم میخوام از راه سخت برم و اون رو روی روحم حک کنم؟ نمیشد فقط دستام رو خط خطی کنم؟
با قدم های آروم به سمت مغازه حرکت کردم.در رو به سمت داخل هل دادم و با هجوم هوای گرم به صورتم نفس عمیقی کشیدم.سرم رو بالا گرفتم تا مغازه رو دید بزنم.صندلی های چرمی مشکی بعضی ها کوچک و بعضی ها بزرگ.دستگاه هایی که اسمشون و نمیدونستم گوشه کنار صندلی ها افتاده بودن و سرتاسر مغازه پر بود از طرح های کاغذیه مختلف که مهارت تاتو آرتیست رو به نمایش میگذاشت.
با دیدن تصویرهای روی دیوار ناخودآگاه پوزخند محوی روی صورتم اومد.یعنی چند نفر تو این شهر هستن که دوست دارن از راه های سخت مثل من فرار کنن و دستاشون رو خط خطی کنن؟
جونگکوک:خوش اومدید.
از تضاد قیافه خشن و صدای لطیفی که میشنیدم کمی جا خوردم. موهای بلند مشکی که کمی حالت دار بودن.چشمای درشت و مشکی رنگش که نگاه خیره و برنده ای داشتن و در اخر ماسکی که روی صورتش بود.
YOU ARE READING
𝗛𝗮𝗹𝗳
Fanfiction-تو نیمه ات رو پیدا کردی؟ -مگه جوابت رو تو چشمام پیدا نکردی؟ کاپل:کوکوی