Pᴀʀᴛ 5

14 1 0
                                    

داستان از دید « جیمین »:

دور و اطرافم ساکت و اروم بود. به طرزی ساکت و آروم که فکر کنم صدای دود شمعی که روشن کرده بودم ،میومد.

میخواستم برای اروم کردن خودم دوش بگیرم،ولی با لباس هایی که الان بوی تنم رو توی خودشون حبس کردن توی وان خالی نشستم و پلک میزنم.

از گذر زمان هیچ خبری ندارم،فقط پلک میزنم.

حتما صبح شده چون چشم هام درد میکنه. سرم تیر میکشه و انگشت هام کبود و خونیه.

چرا از خودم خیلی کار میکشم؟ دیگه قلبم طاقتش رو نداره.

چرا میخوام ادامه بدم؟ دیگه قلبم رمق نداره.

حتی نمیتونم مثل اول ها که شروع به بازی نقش «جیمین کامل و خوشحال» رو کردم، جواب سوال هام رو به دروغ هم که شده بدم.

توی چند ماه تبدیل شدم به یه ادم رقت انگیز که تک فرشته زندگیش رو زیر مشت و لگدش له میکنه.

با حس لرزیدن چیزی توی جیب شلوارم، اشک هایی که صورتم رو خیس کرده بودند رو پاک کردم.

بدون نگاه کردن به گوشی که توی دست هام زنگ میخورد وصل تماس رو لمس کردم و سعی کردم صدای پشت خط رو با وجود سردرد وحشتناکم تشخیص بدم.

سوک:جیمین! میخوام بدونم چرا این در کوفتی رو باز نمیکنی؟

با شنیدن صدای سوک انگشت هام رو روی چشم هام گذاشتم و کمی ماساژشون دادم.

جیمین: سوک؟

به قدری صدام خش دار شده بود که خودم هم به سختی میتونستم بگم گلوم سالمه.

سوک:فاک بهت جیم! ما جلوی در خونت وایسادیم و تو با وجود صدای کوفتی زنگ خونه هنوز خوابی؟

مغزم بعد از تجزیه تحلیل حرف های سوک بهم نبود تهیونگ رو یاد اوری کرد و مشکل اساسی تر این بود که دلیل بیشتر اشتباه های زندگیم پشت در خونه منتظر باز شدن در بود.

قدم های سستم رو برداشتم تا مثل همیشه از خود واقعیم دور بشم و به "جیمین خوشحال " تبدیل بشم.

با باز کردن در چهره منتظر سوک رو دیدم که این پا و اون پا میکرد تا بتونه بیاد داخل.

سوک:بیایم ...داخل؟

سعی کردم با کش اوردن ماهیچه های صورتم لبخندی به پسر خوش قلبی که برای من همه اون ها رو تا اینجا کشونده بود بزنم.

𝗛𝗮𝗹𝗳 Where stories live. Discover now