Pᴀʀᴛ 2

19 1 0
                                    

داستان از دید «جیمین»:

همینطور که به سقف خیره شده بودم،سعی میکردم اشکای دردناکی که پوست حساسم رو میسوزوندن رو کنار بزنم.

از خودم عصبانی بودم،مگه نمیدونستم قراره چی بشه؟ پس چرا هنوز هم به یاد چشماش اشک میریزم؟ چرا هنوزم با یاد آوری هر ثانیه بودنش قلبم فشرده میشه؟ چرا انقدر بودن و نبودنش درد داره؟

به افکار پر ترحم خودم پوزخند میزنم.چرا باید انقدر حال به هم زن باشم که حتی خودم هم به خودم ترحم کنم؟

از روی تابوت تنهایی هام که بغض ها و فریاد هامو توش خفه کردم تا بقیه اون روی ترحم امیزم رو نبینن بلند شدم و به سمت دستشویی راه افتادم تا شاید تونستم با یه دوش آب سرد افکارم رو جمع و جور کنم و قلب بی خوابم رو استراحت بدم.

پیچوندن دستگیره در همزمان شد با به صدا اومدن زنگ خونه.

به ساعت دیواری قدیمی که خاک روش نشسته بود و کسی هم تصمیم نداشت تمیزشون کنه نگاه کردم که عقربه هاش روی سه و بیست و چهار دقیقه صبح ایستاده بود.

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم صدای امید احمقانه ای که تو دلم غوغا کرده بود رو مثل همیشه ساکت کنم.

صدای دومین زنگ که به صدا در اومد با چشمای بسته و قلب نا آرومم در رو باز کردم تا شاید صدایی که دلم میخواد رو بشنوم. اما همونطور که انتظار میرفت فقط توهم مغز خسته من بود و هیچ صدایی به گوش نمیرسید.

وقتی چشمام رو باز کردم تهیونگ رو پشت در دیدم که با موهای خیس و چتری هایی که روی پیشونیش مچاله شدن با چشمایی کوچیک شده پشت در ایستاده بود و برای جلوگیری از کمتر خیس شدنش زیر بارون شدید،دستاش رو بالای سرش نگه داشته بود که اونم توی خیس شدنش تاثیر چندانی نداشت.

دهنم رو باز و بسته کردم تا چیزی بگم ولی جدیدا کلمه هام توی ذهنم خفه میشن و فرصت چرخیدن روی زبونم رو ندارن. پس از بازو هاش گرفتم و به داخل خونه کشیدمش و بعد در رو پشت سرش بستم.

با بهت بهش خیره شده بودم و اون هم از سرما تو خودش جمع شده بود.تا خواستم چیزی بگم زود تر از من کلمه هارو پشت سر هم چید.

تهیونگ:هیونگ فقط امشب رو اینجا میخوابم، میدونم خیلی دیر وقته.ببخشید که تنهاییت رو خراب کردم فقط...

با کشیدن نفس عمیقی و قطع کردن ارتباط چشمیش به زمین خیره شد و دستاش رو که دور خودش پیچیده بود رو بی حرکت کنار بدنش نگه داشت.

تهیونگ:جایی رو ندارم که برم.

بی توجه به چشم هام که کم کم پر شدن دوبارشون از اشک رو حس میکردم به طرفش رفتم و با هل دادنش سمت حموم بالاخره کلمه ها روی زبو‌نم چرخیدن.

𝗛𝗮𝗹𝗳 Where stories live. Discover now