روی تختش دراز کشیده بود ، نفس هاش هر لحظه تندتر می شد ، لبهای سرخش رو میان دندوناش گرفته بود و به پسری که داشت از شب پیشش حرف می زد گوش می داد.
هیچ کس فکرش رو هم نمی کرد که وانگ ییبو ، پسر کوچکتر امپراطور روم، فاتح کشورهای بزرگ، با شنیدن داستان سکس یک خدمتکار و گلادیاتور اونطور کنترل بدنش رو از دست بده . البته اون گلادیاتور هر گلادیاتوری نبود.
شیائو ژان یکی از بهترین گلادیاتورهایی بود که به کولوسئوم پا گذاشته بود ، کسی که تنها با دو بار دیگه برنده شدن می تونست به رکورد صد پیروزی دست پیدا کنه. ده سال از آخرین باری که یک گلادیاتور تونسته بود افتخار صد پیروزی رو در دست بگیره می گذشت . شیائو ژان شاید به قدرتمندی گلادیاتورهای دیگه نبود ولی قدرتش در چرخوندن شمشیر و سریع بودنش می تونست اونو بر هر گلادیاتوری چیره کنه .
و حالا وانگ ییبو ، این امپراطور زاده ی کوچک ، مدت ها بود دل در گروی این گلادیاتور جوان داشت. اون بین ده خواهر و برادرش کوچکترین بود . و هر بار که شیائو ژان وارد میدان نبرد می شد ییبو اونجا بود تا از نزدیک شاهد جنگیدن و پیروزیش باشه .
بعد از هر پیروزی برای گلادیاتورها هدایایی فرستاده می شد، گاهی دخترها و پسرهای زیبا بین این هدایا بودند. و حالا ییبو پسری که شب گذشته رو با ژان گذرونده بود و ازش می خواست از شیائو ژان براش بگه .
پسری که مقابلش زانو زده بود اسمش ونهان بود و با لبهای لرزان سوالاتی که ییبو ازش می پرسید رو جواب می داد. پسر بیچاره حتی جرات نگاه کردن به شاهزاده ی زیبا رو نداشت.
: قبل انجامش آماده ات کرد؟
ونهان آب دهنش رو قورت داد و سرش رو به نشانه رد کردن تکون داد. ییبو هوای اطرافش رو به شش هاش کشید، انگار که اتاق برای نفس کشیده به اندازه کافی هوا نداشت
: یعنی خشن بود؟ تو رو بوسید؟
: نه قربان نبوسید
گوشه لبهای ییبو بالا رفت، اون تقریبا از همه کسایی که با ژان خوابیده بودند این سوال هارو پرسیده بودو جواب همشون یکی بود، دختر یا پسر فرقی نداشت، شیائو ژان هیچ کدومشون رو برای سکس آماده نمی کرد و هیچ کدوم رو هم نمی بوسید.
ییبو با سر به خدمتکارش اشاره کرد که ونهان رو از اتاقش بیرون ببره . خدمتکار به طرف ونهان رفت از بازوش گرفت و محکم از روی زمین بلندش کرد . با بسته شدن در ییبو نفس عمیقی کشید و به سقف خیره شد . نمی دونست چرا هر بار خودش رو اینجوری شکنجه می کنه ، اینکه بدونه شیائو ژان کس دیگه ای رو در آغوش داشته و تنش با پسر یا دختر دیگه ای جز اون یکی شده از درون اونو می شکست با اینحال هر بار که ژان برنده می شد و جایزه اش یک زیبارو بود ییبو دوباره خودش رو به آغوش این شکنجه می انداخت.
فقط دو بار دیگه و ممکن بود اون هیچ وقت دیگه شیائو ژان رو نبینه. هر مبارزه برای ییبو جوری بود که انگار خودش هم توش شمشیر می زد، ا نگار گلادیاتورها توی قلب اون مبارزه می کردن و وجودش تبدیل می شد به کلوسئوم پر از آشوب . برای خدایان قربانی می داد و بین فقرا غذا پخش می کرد فقط به امید اینکه ژان زنده از میدان مبارزه بیرون بیاد.
.
.
.
صدای خروش مردم بلند شده بود، همه یکبار دیگه قهرمانشون رو تشویق می کردن، ژان در حالی که شمشیرش رو توی هوا می چرخوند غرش می کرد و مردمی که برای تماشای 99مین پیروزیش پا به کلوسئوم گذاشته بودن رو به وجود می آورد.
ییبو در حالی که به تونیک ابریشمی و کرمی رنگ تنش چنگ زده بود این فریادها رو نگاه می کرد. ژان بعد از چند دقیقه خوشحالی مقابل جایگاه امپراطور و همراهانش ایستاد. هر بار همراهان امپراطور تغییر می کرد، یک زن جدید، یکی از شاهزاده ها یا اعضای سنا ، ولی این ییبو بود که در تمام این مدت همیشه بود و هیچ مبارزه ای رو از دست نداده بود.
سکوت بلافاصله با بلند شدن امپراطور بر کلوسئوم غلبه کرد. کسی جرات نداشت وقتی امپراطور می خواست حرفی بزنه کلمه ای به زبون بیاره. امپراطور به ژان که در مقابلش زانو زده بود نگاه کرد. این گلادیاتور جوان تونسته بود هر روز و با هر مبارزه آدم های بیشتری رو به کلوسئوم بکشونه و سکه های بیشتری وارد خزانه پادشاه کنه .
: بهت تبریک می گم یک بار دیگه برنده شدی
ژان سرش رو به نشانه احترام و تواضع پایین انداخته بود. امپراطور به مردم مشتاقی که به این جوان خیره شده بودن نگاهی انداخت. تنها یک پیروزی دیگه و اسم شیائو ژان برای همیشه توی تاریخ مسابقات نوشته می شد
: مسابقه بعدیت مصادف با هفدهمین سالگرد امپراطوری من خواهد بود، اگه اون مسابقه هم برنده بشی می تونی هر درخواستی ازم داشته باشی، مطمئن باش بهت نه گفته نمیشه
گوشه ی لب ژان بالا رفت. از همین الان می دونست برای برنده شدنش باید چه درخواستی از امپراطور داشته باشه . فقط یک پیروزی دیگه و اون علاوه بر آزادیش می تونست یک درخواست بزرگ از امپراطور داشته باشه. پاداشی که امپراطور مقابل هزاران نفر اون رو به زبون آورده بود و ژان نمی خواست به هیچ عنوان این پاداش رو از دست بده
.
.
.
با انتظاری که هر لحظه از درون اون رو می خورد توی اتاقش قدم می زد، با باز شدن در بلافاصله به طرف خدمتکار شخصیش رفت
: خب چی شد ؟
جیانگ با دیدن بی تابی ییبو لبخندی زد ، ییبو ابرویی بالا انداخت با دیدن اون لبخند به نظر می رسید جیانگ با خبرهای خوشی اومده
: تونستم راضیش کنم
نفس توی سینه ییبو حبس شد، باورش نمی شد بالاخره می تونست به چیزی که می خواد برسه . دستشو دراز کرد و دستای جیانگ رو گرفت
: چجوری راضی شد؟
لبخند شیطنت آمیز روی لبهای خدمتکار جوان نشست و به خودش اشاره کرد : مثل اینکه هاشوان علاوه بر پول دنبال یه چیز دیگه هم بود
ییبو ابرویی بالا انداخت: تو هم قبول کردی؟
جیانگ شانه ای بالا انداخت : سرورم مثل اینکه امشب هر دوی ما قراره به اون چیزی که می خوایم برسیم
هاشوان مسئول گلادیاتورهای کلوسئوم بود، مردی جیانگ، خدمتکار باوفای ییبو، سال ها بود دل در گروی اون داشت. شاهزاده و خدمتکارش غرق شادی بودن، هر دو می تونستن شب رو در آغوش مردهایی بگذرونن که دوست داشتن.
جیانگ به ییبو کمک کرد برای اون شب آماده شه، وان رو براش پر از شیر و گلبرگ کرد. ییبو لباسش رو در آورد و توی وان نشست. چشمهاشو بست. بدنش می لرزید می دونست ژان اونو برای رابطه آماده نمیکنه برای همین باید خودش اینکارو می کرد. از طرفی می ترسید وقتی ژان ببینه اون از قبل آماده شده عصبانی بشه و پسش بزنه
: سرورم روغنی که خواسته بودین رو آوردم
ییبو به کوزه کوچکی که توی دستای جیانگ بود نگاهی انداخت . لبش رو نامطمئن گزید ، هنوز تردید داشت
: به نظرت باید خودم رو آماده کنم؟ اگه خوشش نیاد چی؟ اگه نخوادم چی
جیانگ کنار وان چوبی شاهزاده زانو زد، می تونست نگرانی رو توی اون چشم های زیبا و مردمک های لرزان ببینه . بیشتر از پنج سال بود خدمتکار و راز نگهدار ییبو بود و می دونست توی این دو سال ییبو دلش رو کاملا به ژان باخته بود.
: سرورم اگه می خواین درد کمتری بکشین و این شب رو پر از لذت به یاد داشته باشین بهتره یه کم خودتون رو آماده کنین، به علاوه چه کسی می تونه به این صورت زیبا نه بگه
ییبو لبخندی زد ، حق با جیانگ بود زیبایی کوچکترین فرزند امپراطور زبانزد همه بود و خواستگاران زن و مرد زیادی برای داشتنش به نزد امپراطور می اومدن ولی ییبو همه رو رد می کرد. شیائو ژان درست همونطوری که کولوسئوم رو فتح کرده بود قلب ییبو رو هم در دستهاش داشت.
.
.
.
ژان روی تختش دراز کشیده بود، دستش رو زیر سرش گذاشته بود و به سقف خیره شده بود بعد از 50مین پیروزیش اونو از اون اتاق های تنگ و کثیفی که بیشتر شبیه دخمه بودن به این اتاق آوردن، هنوز در اتاقش از آهن بود و شبیه یک زندانی زندگی می کرد. اما از سهیم شدن اتاقی کوچک با ده ها گلادیاتور دیگه که بوی کثافت و عرقشون جایی برای نفس کشیدن نمی گذاشت ، بهتر بود.
تازه وارد 29 سالگی شده بود، از 10 سالگی شمشیر به دست گرفته بود ، زخم برداشته بود و خون ریخته بود. هنوز اون غروب رو به خاطر داشت. همراه پدرش از مزرعه بر می گشتن. پدرش کشاورز بود و مادرش در انتظار بدنیا آوردن سومین فرزندش. می تونست از دوردست بوی دود و آتش رو حس کنه. مادرش بهترین نان های زنجبیلی رو توی روستا درست می کرد، هر بار که از مزرعه به خونه بر می گشتن بوی زنجیل و آرد به استقبالشون می اومد.
ولی اون روز به جای زنجیل بوی سوختن چوب می اومد، با وحشت به شعله های آتش نگاه کرد. صدای فریاد زجه ی زن های روستا و گریه های بچه ها رو می تونست بشنوه
: پدر روستا آتیش گرفته
پدرش با شلاق دستاش قاطرهای پیری که ارابه شون رو به جلو حرکت می دادن وادار کرد با سرعت بیشتری برن
:بشین سر جات ژان
ژان ایستاده بود و با گریه به روستایی که داشت توی آتش می سوخت و سواره های بیگانه ای که با شمشیر و نیزه به جان مردم افتاده بودن نگاه کرد
: ولی پدر
پدرش یکبار دیگه و اینبار بلندتر فریاد زد : بشین ژان