the tell tale heart

657 128 144
                                    





The tell tale heart

ژانر: Smut, Romance

زوج : ییژان

شخصیت ها: شیائو ژان، وانگ ییبو








کوچکترین تکان انگشتان بازیگر کافی بود تا قلب فرمانده جوان بلرزد.

کارش شده بود هرروز آمدن و نگاه کردن تئاتر، از هنر لذت می برد اما بیشتر از همه چیز آن بازیگر برایش جذاب بود.

جوری که دیالوگ هایش را بر زبان می راند، آنگونه که اشک می ریخت و دنیا را برای بخت سیاهش نفرین می کرد.

نفس عمیقی کشید، بار اول به پیشنهاد یکی از دوستانش به این تئاتر آمده بود، از بچگی بخاطر علاقه مادرش به هنر و البته گذراندن سال های زیادی در آمریکا تئاترهای زیادی را دیده بود و می توانست به خوبی احساسات یک بازیگر را درک کند. 

آن شب چنان تسخیر هنر آن بازیگر شده بود که شب های بعدی هم خود را در جایگاه ویژه یافت. به عنوان فرمانده ارتش اشغالی هر جا می رفت بهترین ها برایش محیا می شد. مطمئن بود اگر دستور می داد آن بازیگر هم برای یک خوش گذرانی شبانه برایش آماده می کردند. اما او فرق داشت، با تمام دختران و پسرانی که از روی هوس خواسته بود و صبح نشده از اتاقش بیرون رانده بود. هنر آن بازیگر چیزی فراتر از آنچه بود که بشود قربانی هوس کرد. 

نام بازیگر را پرسیده بود و جواب داده بودند " وانگ ییبو". بعد از چند بار دیدن اجرایش شروع کرد به فرستادن گل، اما به صورت ناشناس. هر شب سر ساعت 10 در تئاتر شهر حاضر می شد. چشم می دوخت به بازیگر و سعی می کرد تپش قلبش را نادیده بگیرد. 

بالاخره یک شب فهمید نمی تواند بر این کوبیده شدن قلبش به سینه چشم ببندد. او آن بازیگر را، وانگ ییبو، آن موجود الهی را ستایش می کرد. 

ییبو اشک می ریخت و بر جسد معشوقه اش اشک می ریخت، تا به حال هیچ بازیگر مردی را ندیده بود که چنین زیبا نقش یک زن عاشق را بازی کند. اینکه مردان گاهی روی صحنه به لباس زنان در می آمدند و زن ها جامه مردانه می پوشیدند، در هنر نمایش چیزی بود عادی. ییبو هر دو را به خوبی اجرا می کرد، گاه زنی بود که اشک می ریخت و گاه مردی که برایش اشک ریخته می شد. 

ژان هر بار با قلبی سنگین از تئاتر خارج می شد، هنوز کسی از علاقه اش خبر نداشت. به هر حال شانس کمی داشت که به عنوان افسر عالی رتبه ی ارتش  دل آن بازیگر جوان را ازآن خود کند. ییبو برایش شده بود الهه ای که باید هر شب پرستش می شد. الهه ای که برایش پیش کش می فرستاد و قلبش را قربانی می کرد اما بی آنکه چیزی بر زبان آورد.

آن شب هم در حالی که می دانست دسته گلی در انتظار ییبو در اتاق نشسته است، سالن را ترک کرد. 

Yizhan One ShotWhere stories live. Discover now