A blessing in disguise

583 96 213
                                    


A blessing in disguise
ژانر: ,Smut, Historical, Omegaverse
نویسنده: zahrasuju
زوج : ییجان
شخصیت ها: شیائو جان، وانگ ییبو
کانال: yizhanhub

صدای هیاهوی کودکانه بیرون را پر کرده بود. زندگی در جریان بود و این جریان هیچ‌وقت از حرکت باز نمی‌ایستاد. قبیله‌ی یونمنگ بیشتر از همه این جریان زندگی را حس می‌کرد. مردمان قبیله همیشه در تکاپو بودند، شکار و پرورش اسب از مهمترین منابع گذران زندگی این مردم بود.
در این میان گاهی رئیس قبیله آرزو داشت این جریان کمی بایستد تا او بتواند نفس بکشد. درست مانند آن لحظه که مادرش مانند تمام دو سال گذشته داشت برای ازدواج بر سرش غر می‌زد.
: سوآن به کسی نیاز داره که مراقبش باشه
جان دستی به موهایش کشید، نمی‌خواست در مقابل مادرش صدایش را بالا ببرد. هر چین و چروکی که روی صورت و دست‌های زن می‌دید نشانی بود از زحمت‌هایی که برای بزرگ کردن او و خواهر و برادرش کشیده بود.
: ولی من مراقبشم
زن سرش را تکان داد، آویزهایی که به موهای خاکستری‌اش بسته بود آن‌هنگام بیشتر به چشم می‌آمدند.
: ولی این فن‌شینگ و یوبینن که همیشه مراقب سوآن بودن، همسر برادرت بارداره از این به بعد باید مراقب بچه‌ی خودش باشه
جان روی چهارپایه‌ی چوبی‌ای که ساخته بود، نشست. آرنجش را روی زانوهایش گذاشت و سعی کرد به راه‌حلی برای فرار از این پیشنهادهای بی‌پایان مادرش بگذرد. دو سال پیش که همسرش مرده بود مادرش شروع کرده بود به اصرار برای ازدواج مجدد، احتمالا این‌بار می‌خواست همسر پسرش مورد تایید خودش باشد. ازدواج سابق جان به‌خاطر مصلحت و پیوند با قبیله‌ی دیگری بود اما به‌هرحال جان فکر می‌کرد داشتن یک پسر کافی است تا از غر زدن‌های مادر و خواهرش راحت شود اما اشتباه کرده بود تازگی‌ها هم فن‌شینگ_ همسر برادرش_ به جبهه‌ی آن دو زن پیوسته بود.
: برات یک امگای خوب پیدا کردم
جان به مادرش نگریست، عرق سردی روی تیره‌ی پشتش نشست. این اولین باری بود که مادرش واقعا یک نفر را در نظر گرفته بود و این یعنی تصمیم مادرش برای ازدواج با تو قطعی بود.
: راستش اول فکر نمی‌کردم امگای خوبی برات پیدا بشه ولی وقتی فن‌شینگ پیشنهادش رو گفت فهمیدم بهترین مورد تمام این مدت جلوی چشمم بوده... مطمئنم ییبو برات همسر خوبی می‌شی
جان چیزی را که شنیده بود باور نداشت. امیدوار بود اسم را اشتباهی شنیده باشد. از جایش برخاست و با بهتی که از صدایش می‌چکید، پرسید
: چی گفتی؟ ییبو؟ وانگ ییبو؟
مادرش لبخند زد، دندان‌هایش حتی در آن سن هم هنوز زیبا و سفید بود.
: آره، پسر وانگ جیار. پسر خیلی خوبیه. یک کم با بقیه امگاها فرق داره ولی خب خیلی به هم میاین
جان انگشتش را بالا گرفت، باور اینکه مادرش در میان تمام امگاهای قبیله خودشان و قبایل اطراف ییبو را برای ازدواج با او انتخاب کرده است، غیر قابل باور بود.
:چیه پدر و مادرش نتونستن کنترلش کنن، دیدن کسی باهاش ازدواج نمی‌کنه شما رو گول زدن
حرف‌هایش اخم و نگاه ناراضی مادرش را به همراه داشت. جان گلویش را صاف کرد. سی ساله بود اما هنوز از مادرش می‌ترسید، حتی پدرش هم تا وقتی زنده بود از عصبانیت این آلفای زن می‌ترسید.
: خجالت بکش، اینطوری درباره‌ی اعضای قبیله‌ات حرف نزن
جان غرق استیصال شده بود. هیچ‌وقت از ازدواج اولش راضی نبود اما حالا ممکن بود ازدواج دومش از آن هم بدتر شود.
: ولی اون پسر از همون بچگی سرکش بود. یادتونه وقتی هفت سالش بود با سنگ سرمو شکست؟
مادرش دست‌هایش را مقابل سینه قفل کرد و به سر تا پای آن آلفایی که حاضر بود هر کاری برای تغییر عقیده‌ی مادرش انجام دهد، نگاهی انداخت
: چون بهش گفته بودی یک دختره و از دخترا خوشگل‌تره
جان لب‌هایش را روی هم فشار داد، البته که ییبو وقتی بچه بود بسیار زیبا بود ولی رفتارش چیزی بود که گاهی می‌شد او را با یک آلفا اشتباه گرفت.
: خب تقصیر من چیه اونقدر خوشگل بود. ولی بازم دلیل نمی‌شه اونجوری قلدری کنه
زن بی‌آنکه از تصمیمش منصرف شود گفت: اون همین حالا هم خیلی زیباست. درسته اصلا به خودش نمی‌رسه ولی خب مطمئنم می‌تونه دلتو ببره
ژان غرولندی کرد: زیباش کجا بود. اون امگا رسما وحشیه و مطمئنم سوآن هم مثل خودش می‌شه
زن دستی به بازوهای مرد جوان کشید. هیچ‌کسی تا به‌حال نتوانسته بود او را از تصمیم‌هایش منصرف کند و با توجه به تعریف‌هایی که فن‌شینگ از ییبو کرده بود، مطمئن بود می‌تواند بهترین همسر برای جان باشد.
.
.
.
ییبو با قدم‌های بلندش به طرف چادر دوستش می‌رفت. قلبش چنان محکم در سینه می‌کوبید که احساس می‌کرد هر لحظه ممکن است قفسه سینه‌اش را بشکافد و بیرون بپرد. موهای بافته شده‌اش روی کمرش تکان می‌خورد. برخلاف بقیه‌ی امگاها اهل آرایش موها و یا صورتش نبود. از بچگی او و خواهرش عادت کرده بودند خود را اسیر قوانینی که بین آلفاها، بتاها و امگاها فرق می‌گذاشت، نشوند.
فن‌شینگ را مقابل چادر دید که داشت برای بچه‌ای که چند ماه دیگر به‌دنیا می‌آمد پتو می‌بافت. سرعت قدم‌هایش را بیشتر کرد. پاهایش توی گِل‌های به جامانده از باران دیشب فرو می‌رفت، اما اهمیتی نمی‌داد. فن‌شینگ که متوجه آمدنش شده بود لبخندی کج زد.
: پس خبر رو شنیدی
ییبو روی زیراندازی که دوستش پهن کرده بود، نشست. بلافاصله دست فن‌شینگ را گرفت
: واقعا شیائو فن‌فن می‌خواد من با پسرش ازدواج کنم؟
فن‌شینگ دستی به شکم برآمده‌اش کشید. ییبو و جان را از کودکی می‌شناخت، می‌دانست آن دو به نظر شخصیت‌های متفاوتی دارند اما چیزی درونش به او سقلمه می‌زد که آن دو زوج خوبی خواهند شد.
: فن‌فن بانو مدت‌هاست دنبال یک همسر خوب برای پسرشه، منم بهش تو رو پیشنهاد دادم و در کمال تعجب خیلی هم خوشش اومد
ییبو چشم‌غره‌ای به دوستش رفت: مگه من چمه؟
فن‌شینگ با لبخندی مصنوعی سرش را تکان داد: هیچی، فقط مراقب باش بعد ازدواج جان رو نکشی
ییبو گلویش را صاف کرد و زیر لب زمزمه کرد: اصلا کی خواسته با اون ازدواج کنه؟
لبخند فن‌شینگ اینبار از ته قلب روی لب‌هایش نشست. دست ییبو را گرفت و آرام پشت دست‌هایش را نوازش کرد. به آسمانی که داشت نارنجی می‌شد نگریست. پاییز کم‌کم داشت فرا می‌رسید و روزها کوتاه‌تر شده بودند و این یعنی مردم قبیله باید زودتر بیدار می‌شدند و کارهایشان را شروع می‌کردند.
: یعنی نمی‌خوای باهاش ازدواج کنی؟
ییبو آهی کشید. او هم مثل دوستش به مرگ خورشید نگریست. از وقتی به یاد داشت او و جان با هم دعوا می‌کردند بچه که بودند جان او را دختر می‌خواند و بزرگتر که شدند می‌گفت او چیزی جز یک امگای وحشی نیست. یادآوری آن کلمات دردی در قلبش به جا می‌گذاشت. دلش می‌خواست جان خود واقعی‌اش را ببیند اما مرد هیچوقت او را به چشم یک امگا ندیده بود.
: مطمئنم جان با این ازدواج مخالفه
فن‌شینگ آهی کشید، او بیشتر از هر کسی ییبو را می‌شناخت و می‌دانست او بهترین کسی است که جان می‌تواند به زندگی‌اش راه دهد.
: بهش ثابت کن اشتباه می‌کنه. بهش نشون بده حضورت چه‌قدر می‌تونه باعث خوشبختی و خوشحالی اون و سوآن بشه.
ییبو لب گزید. بعد از ازدواج جان به خود قول داده بود احساسی را که به آن آلفا داشت فراموش کند و تقریبا هم موفق شده بود حداقل این چیزی بود که خودش فکر می‌کرد. اما از وقتی پدرش درباره‌ی پیشنهاد ازدواج مطرح شده از طرف مادر جان گفته بود آن احساسات قدیمی مثل ققنوسی که دوباره از خاکسترش جان گرفته باشد در وجودش زنده شده بود. آدمی نبود که علاقه‌ی خود را نشان دهد و معمولا بقیه‌ی آلفاها به‌خاطر مطیع نبودنش از او دوری می‌کردند اما اگر با جان ازدواج می‌کرد احساسات واقعی‌اش را نشان می‌داد؛ این را به خود قول داد.
.
.
.
همه جا در نور ماه غلتیده بود. ماه کامل بود و آسمان صاف. آتشی بزرگ برپا بود و همه‌ی مردم قبیله ازدواج رئیسشان را جشن می‌گرفتند. می‌رقصیدند و می‌نوشیدند.
فن‌فن با لبخندی از روی رضایت به پسرش نگریست. وقتی بقیه فهمیده بودند همسر جدید جان ییبو است تعجب کرده بودند. عده‌ای از زن‌های قبیله حتی می‌خواستند او را منصرف کنند اما فن‌فن باور داشت بهترین انتخاب برای پسرش ییبو است، فقط امیدوار بود جان بعد از ازدواج رفتار خوبی با همسرش داشته باشد. می‌دانست خودخواهانه عمل کرده بود و جان مجبور به این ازدواج شده بود اما هر روز عذاب کشیدن نوه‌اش را می‌دید و خود او هم دیگر توان مراقبت از نوه‌اش را نداشت، و البته که مهمترین دلیلش برای ازدواج این بود که معتقد بود جان در زندگی‌اش به کسی نیاز دارد که دوستش داشته باشد.
ییبو از گوشه‌ی چشم به جان نگریست. هر دو تور قرمزی بر سر داشتند و نمی‌توانستند به وضوح صورت همدیگر را ببینند. از داشتن آن تور روی سرشان خرسند بود، نمی‌توانست این ترس را که با دیدن صورت جان نارضایتی‌اش را ببیند از خود دور کند. به لباسش چنگ زد و آب دهانش را قورت داد. او داشت با شیائو جان ازدواج می‌کرد و این واقعیت هر لحظه برایش پررنگ‌تر می‌شد. نسیم خنکی وزید و توی لباسش پیچید. آن شب استثنائا موهایش را باز گذاشته بود و با سرکه و روغن گل‌های وحشی آن‌ را درخشان و خوشبو کرده بود. امیدوار بود وقتی تنها می‌شوند جان متوجه این تغییرات شود.
جان نفس عمیقی کشید، به این ازدواج میلی نداشت اما بااین‌حال کمی مضطرب بود. ازدواج اولش هم از سر اجبار بود. هیچوقت نتوانست نسبت به همسرش احساسی عاشقانه پیدا کند. او عشق ورزیدن را بلد نبود و از همسرش هم عشقی دریافت نکرده بود، نمی‌دانست ازدواجش با ییبو به کجا ختم خواهد شد. از ییبو متنفر نبود اما عاشقش هم نبود. بچه‌ که بودند امگا را به‌خاطر زیبایی‌اش تحسین می‌کرد و بزرگ که شدند سرسختی آن پسر زیبا و ضعیف گذشته در نظرش جالب بود، اما این فکر که ییبو مانند دیگر امگاها بتواند عشق بورزد و او را دوست داشته باشد برایش کمی دور از ذهن بود. تنها می‌توانست امیدوار باشد ییبو و سوآن با هم رابطه‌ی خوبی داشته باشند.
صدای نزدیک شدن قدم‌هایی نظرشان را جلب کرد، فن‌فن به همراه دخترش چیان و مادرخوانده‌ی ییبو نزدیک‌شان شدند. فن‌فن خم شد و در گوش هر دو زمزمه کرد
: حجله آماده‌س، دیگه وقتشه برید به چادرتون
بدن ییبو با شنیدن این جمله لرزید. با اینکه همه چیز را درباره‌ی رابطه از بقیه شنیده بود اما اینکه خودش بخواهد آن را تجربه کند برایش با ترس همراه بود. به کمک بقیه از جایش برخاست، پاهایش کمی بی‌حس شده بود و نیش اضطراب را احساس می‌کرد.
داخل چادر شدند، همه جا با گل‌های وحشی و فانوس تزئین شده بود. ییبو لبخندی زد، اینجا جایی بود که قرار بود بقیه‌ی عمرش را در آن زندگی کند. با بیرون رفتن بقیه فقط جان و ییبو توی چادر باقی ماندند. مقابل هم ایستاده بودند بی‌آنکه حرکت کنند. صدای پایکوبی و شادی هنوز از بیرون می‌آمد.
جان قبلا یک‌بار این شب را گذرانده بود اما هنوز هم حس می‌کرد بار اولش است.
: باید درشون بیاریم
دست ییبو را دید که به طرف پارچه‌ی روی سرش دراز شد. او هم دستش را برای کنار زدن تور روی سر ییبو بالا برد. آن‌چه صورتشان را از هم پنهان کرده بود روی زمین افتاد و مانند گل قرمزی زیر پایشان خودنمایی می‌کرد. جان آب دهانش را قورت داد، آخرین باری که ییبو را با موهای باز و صورت آرایش کرده دیده بود یادش نمی‌آمد، هر چند حتی آن شب هم آرایش صورت ییبو از بقیه‌ی امگاها کمتر بود و تنها به زدن کمی عصاره‌ی گل به لب‌هایش برای سرخ کردنشان و آویزان کردن گل‌سرهای زیبا به موهایش بسنده کرده بود.
جان نفسش را بیرون داد و ییبو لب گزید. آلفا این‌بار دستش را به طرف کمربند لباس همسر جدیدش برد. کم‌کم لایه‌های بیشتری از لباس روی زمین می‌افتاد، با هر لایه صورت ییبو سرخ‌تر می‌شد تا جایی که دیگر هیچ بر تن نداشت. دستش را مقابل آلتش گرفت و جان با دیدن این حرکت نیشخندی زد. هیچوقت فکر نمی‌کرد سرکش‌ترین امگای قبیله در شب ازدواج چنین آرام و خجالت‌زده باشد. جان شروع به درآوردن لباس‌‌های خودش کرد. ییبو سرش را چرخاند، چند باری جان را موقع آب‌تنی در رودخانه دیده بود و هر بار با خود فکر می‌کرد لمس آن بدن و ماهیچه‌ها چه احساسی دارد و اکنون می‌توانست بالاخره آنچه را که همیشه در ذهنش تصور می‌کرد انجام دهد.
جان گلویش را صاف کرد و به رختخوابی که برایشان پهن شده بود اشاره کرد: دراز بکش
ییبو چرخید تا به طرف رختخواب برود. نگاه جان روی موهای باز و چون شبش چرخید که تضاد زیبایی با پوست سفیدش داشت. انتهای موهایش روی کمرش می‌نشست و جان به وضوح می‌توانست باسن پسر را ببیند. اگر می‌گفت تحریک نشده است دروغ بود، همین حالا هم آلتش به آن بدن زیبا واکنش نشان داده بود. اما مادرش بارها تاکید کرده بود شب اول با ییبو خشن رفتار نکند چون این اولین رابطه‌ی امگا بود.
جان نفس عمیقی کشید و به ییبو که حالا دراز کشیده بود نگریست، به طرفش رفت و میان پاهایش نشست. ییبو نگاهش را از او گرفته بود. جان دستش را روی پاهای امگا گذاشت، لرزش خفیفی را زیر دستانش حس می‌کرد.
: نترس، آروم انجامش می‌دم
ییبو زیر لب غرولندی کرد: اینجوری نگو، خجالت‌آوره
گوشه‌ی لب آلفا به نیشخندی بالا رفت. ییبو حتی حالا هم نمی‌توانست ذات سرکش خود را پنهان کند. کمی به جلو خم شد و در گوش همسر جدیدش زمزمه کرد
: پاهاتو باز کن
ییبو با تمام وجود با میل لگد زدن به شیائو جان مقاومت می‌کرد. آن مرد به وضوح از این موقعیت استفاده می‌کرد تا او را خجالت‌زده کند. نفس عمیقی کشید، نباید اولین شب ازدواجش را خراب می‌کرد حداقل این شب را مثل یک امگا رفتار می‌کرد و از فردا می‌توانست دوباره همان ییبوی همیشگی باشد. به آرامی پاهایش را باز کرد و اینگونه به آلفا نشان داد آماده است.

Yizhan One ShotTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang