Ballad of a soldier
writer:Witch
Genre: Omegaverse, Smut
Channel: Yizhanhub
امیدوار بود با هر بار پلک زدن منظرهی مقابلش تغییر کند، اما فایدهای نداشت هنوز هم آنچه مقابل خود میدید یک پایگاه نظامی بود و هیچ شباهتی به خانهی بزرگ و زیبای خودشان در شهر نداشت. خانهی جدیدشان وسط جنگل قرار داشت و با درختان سربهفلک کشیده احاطه شده بود اما چیزی خشن دربارهی آن مکان وجود داشت که باعث میشد ییبو نتواند از زیبایی آنجا لذت ببرد.
: خب شاید بشه با چندتا باغچه و کلی گل بهش روح داد، مگه نه ییبو؟!
چشم غرهای به مادرش رفت، اگر اصرار زن نبود احتمالا الان داشت توی مهمانی و با دوستانش خوش میگذراند اما بهخاطر اینکه زن بیش از آن تحمل دوری از همسرش را نداشت همه چیز را رها کرده بودند و به آن پادگان در مرز آمده بودند.
: نمیفهمم چرا پدر نمیتونه برگرده شهر
: چون من باید به کشورم خدمت کنم
ییبو دست مشت کرد، این جواب پدرش خشمش را بیشتر کرد، او و مادرش همیشه برای فرمانده وانگ دوم بودند. بارها در اینباره با پدرش دعوا کرده بود و نمیتوانست مانع آن فکری شود که عین خوره به جانش میافتاد؛ شاید اگر آلفا بود پدرش این همه گرمای دستانش را از او دریغ نمیکرد. مادرش دستانش را دور بازوی پسر حلقه کرد.
: ییبو اینجا اونقدرها هم بد نیست، مطمئنم تازه کلی آلفای خوشتیپ اینجاس، درست نمیگم عزیزم؟
بهنظر نمیرسید فرمانده وانگ از شنیدن این حرف خرسند شده باشد، نفسش را بیرون داد
: دیگه حرف زدن بسه، بریم تو
هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بود که هیاهویی به گوش رسید، چند سرباز با سر و صدا به طرفشان دویدند.
: فرمانده خونوادهتون رو آوردین؟
: خوش اومدین
: من هوانگم
: فرمانده همسرتون خیلی زیباس
: فرمانده این پسرتونه؟
سوالها و کلمات مثل وزوز کندویی زنبور در گوش ییبو میپیچیدند. صدای خندهی پدرش بالاتر از بقیهی صداها در گوشش زنگ خورد.
: خیلی خب آروم باشین
ییبو سرش را چرخاند و به پدرش خیره شد، اینگونه دیدن خندهی پدرش برایش غریب بود.
:فرمانده، اتاقا آمادهن… خانم وانگ خوش اومدین همینطور شما پسر جوان
ییبو به مردی که مقابلشان ایستاده بود نگریست، تنها یک نگاه کافی بود تا نفس در سینهی پسر جوان حبس شود. مردی که مقابلش بود با آن نگاه تیز، صورت برنزه و اخم روی صورتش یک آلفای غالب بود، ییبو آب دهانش را فروخورد و ناخودآگاه سرش را تکان داد.
: همگی آروم باشید، این خانم زیبا همسرم میلینه و این هم پسرمه ییبو.
دوباره هیاهوی سربازها و خوشامدگوییهایشان بلند شد، اما ییبو به هیچکدام توجهی نداشت نگاهش روی آن آلفای غالب قفل شده بود، دلش میخواست اسمش را بداند.
.
.
.
روی تختش نشسته بود و به چمدانش چشم دوخته بود، از آنجایی که قرار بود توی یک پایگاه نظامی زندگی کنند اتاقش هم ساده بود با یک تخت، کمد و میزتحریر. آهی از میان لبانش گریخت، نمیدانست تا کی آنجا خواهند ماند اما میدانست که از تفریحات و زندگی آسان شهر خبری نیست. ضربهی آرامی به در اتاقش او را از افکارش بیرون کشید، سر چرخاند و مادرش را توی چهارچوب در دید. لبخند روی لبهای زن نشانی از احساس تاسفش بود.
: نمیخواد حالا عذاب وجدان داشته باشی
میلین به طرف پسرش رفت و کنار او روی تخت نشست، دستان پسر را گرفت و به چشمانش خیره شد.
: میدونم تحمل این اوضاع برات سخته… فقط امیدوارم درکم کنی. به اندازهی کافی از پدرت دور بودیم هم اون و هم ما نباید انقدر برای هم دلتنگی بکشیم
ییبو از جایش برخاست و به طرف پنجره رفت، نمیخواست با مادرش بیرحمانه رفتار کند اما خشمی که درون خود داشت مثل خنجری بر قلبش فرو میرفت.
: فکر نکنم فرمانده وانگ دلتنگ ما شده باشه وگرنه کارش رو به ما ترجیح نمیداد
میلین سعی کرد اشکهایش را پشت پلکهایش نگه دارد، گرفتن این تصمیم برای او هم اصلا آسان نبود، این تصمیم را بعد از ماهها فکر کردن و مشورت با بقیه گرفته بود.
: ییبو اینجوری فکر نکن، پدرت کارش رو به ما ترجیح نداده. اون واقعا دوستت داره
ییبو لبخندی تلخ زد و از پنجره به تمرین سربازها نگاه کرد احتمالا هر کدام از آنها جای بیشتری در قلب پدرش داشتند.
: کاش حداقل ذرهای امید به واقعی بودن حرفتون داشتم. شاید اگه یک آلفا بودم…
: تمومش کن
میلین از جایش بلند شد و خود را به پسرش رساند، دستانش را دو طرف صورت ییبو گرفت و به چشمان غرق در غم و حسرت پسر نگریست.
: هیچوقت فکر نکن آلفا یا امگا بودنت توی عشق ما بهت تاثیری داره. من و پدرت عاشقت هستیم. من این عشق رو هر روز بهت نشون میدم و پدرت هم به شیوهی خودش داره این عشق رو نشون میده. اون با محافظت از کشور و مطمئن شدن از امنیت تو داره اینکار رو میکنه
ییبو آهی کشید و سکوت کرد، دستان مادرش را از روی صورتش برداشت اما رهایشان نکرد و به گرمی در میان انگشتان بلند و قوی خودش فشرد. سعی کرد لبخند بزند و خشمش را عقب براند. با سر به سربازهای توی حیاط اشاره کرد.
: این بیچارهها هر روز باید انقدر تمرین کنن؟
مادرش خندید: شنیدم امروز تمریناشون سبکتره و پدرت بهشون آسون گرفته، بهخاطر همین انقدر از اومدن ما خوشحال بودن. البته که دیدن یک زن زیبا و امگایی زیبا و جذاب خودش بهشون کلی روحیه میده
ییبو غرولندی کرد: حواست باشه پدر این حرفارو نشنوه وگرنه این بیچارهها رو تنبیه میکنه
: خب بگو ببینم بهنظرت کدوم یک از این آلفاها خوشتیپتره
ییبو چرخشی به چشمانش داد: مامان لطفا دوباره شروع نکن
صدای خندهی زن و غرولندهای ییبو از شوخیهای مادرش اتاق را پر کرد. بیرون اتاق فرمانده وانگ هان به دیوار تکیه داده بود، لبخند زده بود اما برق اشک در چشمهایش پیدا بود. از آمدن خانوادهاش خوشحال بود اما در عین حال از شنیدن حرفهای ییبو قلبش به درد آمده بود.
.
.
.
مقابل پنجره ایستاده بود و بیرون را تماشا میکرد، خورشید در حال غروب بود با اینحال هوا هنوز گرم بود. صدای خندهی سربازهایی که از تمرین روزانه بر میگشتند بهگوش میرسید. ییبو بیتوجه به بقیهی سربازها چشمش روی معاون پدرش قفل شده بود؛ اسمش شیائو جان بود و ییبو در این سه روزی که از آمدنش میگذشت فهمیده بود مرد یکی از آن آلفاهای غالب جدی و منطقی است که یا در حال تمرین و ورزش است یا مشغول مطالعه کردن.
نمیتوانست منکر جذابیت شیائو جان شود، شاید چون یک آلفای غالب بود نظر ییبو را جلب کرده بود با اینحال پسر نمیخواست آن مرد از این کشش ناگهانی چیزی بفهمد چون میدانست این احساس خیلی زود از بین خواهد رفت، ییبو به این هجوم احساسات هنگام آشنایی با آلفاهای جدید عادت داشت و معمولا همانقدر که این کشش ناگهانی شروع میشد خیلی زود هم از بین میرفت. او در این بیست سال هیچوقت عشق را به معنای واقعی تجربه نکرده بود همیشه درگیر احساسات زودگذری شده بود که حتی نمیشد نام دوست داشتن را بر آنها گذاشت.
: خب دیگه همگی دستاتون رو بشورین که وقت غذاس
صدای آشپز حتی به گوش ییبو هم رسید، آن مرد به معنای واقعی اصطلاح قورت دادن میکروفن بود. ییبو روی پاشنهی پا چرخید تا برای شام پایین برود، هنوز به غدا خوردن با سی سربازی که پدرش مسئولیت آموزششان را برعهده داشت عادت نکرده بود. به محض وارد شدن به سالن غذاخوری هجوم فرومونهای آلفاها را احساس کرد، لحظهای چشم بست و خود را آرام کرد، باید به داشتن این همه فرومون آلفا در اطرافش عادت میکرد. به میز اختصاصی که او همراه پدر و مادرش دور آن مینشستند نزدیک شد، حداقل مجبور نبود با آنها سر یک میز غذا بخورد.
همه مشغول خوردن شام بودند، میشد از اشتیاق سربازها هنگام خوردن فهمید که چهقدر گرسنهاند، البته با آن همه تمرین ییبو بهشان حق میداد که مثل گلهای گرگ گرسنه باشند.
سرش را به طرف پدرش چرخاند: خدمتکار کی میاد؟ لباسای کثیفم دارن تلنبار میشن
اخمی روی صورت فرمانده وانگ نشست: خدمتکاری در کار نیست. اینجا هر کسی خودش کاراشو میکنه
چشمان ییبو گشاد شد، در تمام سالهای زندگیاش همیشه خدمتکارها کارهایش را انجام میدادند، پدرش از یک خانوادهی نظامی سرشناس بود و مادرش هم یک تاجرزادهی موفق پس داشتن خدمتکار در خانه امری عادی برایشان حساب میشد. ییبو موقع آمدن به آنجا انتظار داشت حداقل یک یا دو خدمتکار همراه خودشان ببرند اما وقتی تنها سفر کردند سعی کرد خود را با این فکر که حتما کسی برای کمک در پایگاه منتظرشان است آرام کند و اکنون پدرش یکی از عجیبترین چیزها را به او گفته بود.
: منظورتون چیه؟ نکنه انتظار دارین من خودم لباسام رو بشورم
مادرش سعی کرد لبخند بزند، آن زن خیلی زود پذیرفته بود برای کنار هم زندگی کردن خانوادهشان باید بهایی پرداخت و آن بها زندگی آسودهی گذشته بود. میلین آنقدر همسرش را دوست داشت که برای کنار او بودن حاضر شود خودش لباسهایش را بشوید.
: ییبو عزیزم خودم لباسات رو میشورم نگران نباش
این جمله شبیه آتش در انبار باروت بود و خشم فرمانده وانگ را برافروخت. با مشت روی میز کوبید
: چهطور میتونی این حرف رو بزنی؟ اون باید یاد بگیره خودش کاراش رو انجام بده. به این سربازها نگاه کن، اونها هم برای آرامش کشور میجنگن و هم خودشون کاراشون رو انجام میدن. اونوقت پسر تو حتی نمیتونه…
ییبو از جایش برخاست، هر کلمهای که از زبان پدرش ییرون میریخت مثل ترکشی بود که بر قلب امگای جوان فرو میرفت. سکوت سالن غذاخوری را پر کرده بود، برای ییبو واضح بود که تمام سربازها شاهد تحقیر شدن او توسط پدرش بودند. اشک در چشمش نشست، چنان محکم دستش را مشت کرد که رگهای آن بیرون زد.
: ادامه بدین. بگید من یه پسر بهدرد نخورم که از داشتنش شرم دارین. فریاد بزنید چهقدر دوست دارین یکی از این سربازها پسرتون باشه تا یه امگا مثل من
چشمهای فرمانده وانگ گشاد شد، او یکی از فرماندههای موفق و مورد احترام ارتش بود اما همه تسلیم خشم شدنش را بزرگترین نقطه ضعفش میدانستند. دیدن اشکی که از گوشهی چشم پسرش پایین میریخت قلبش را فشرد و آرزو کرد کاش تمام حرفهایی را که زده بود از ذهن پسرش پاک کند. دهان گشود اما قبل از اینکه کلمهای بگوید ییبو با قدمهای سریع از سالن بیرون رفت.
:لعنت به من
میلین آهی کشید و به همسرش نگریست، میدانست وانگ هان از گفتههایش پشیمان است اما ییبو هنوز برای درک عشق پدرش جوان بود.
:اجازه بدین من باهاش حرف بزنم
فرمانده هان به معاونش نگاهی انداخت، شیائو جان با لبخندی اطمینانبخش او را مینگریست و منتظر اجازهاش بود. آهی کشید و سری تکان داد، برخلاف او جان میدانست چهطور با کلماتش بقیه را آرام کند.
:باشه، ولی راضی کردنش سخته
جان ابرویی بالا انداخت: خب فکر کنم در این زمینه پسرتون شبیه خودتونه فرمانده