Dangerous
ژانر: Smut, historical
نویسنده: zahrasuju.30
زوج : ییژان
شخصیت ها: شیائو ژان، وانگ ییبوپسر جوان سوار اسبش از میان جنگل می گذشت ، خورشید از بالای درختان می تابید و نورش روی صورت دزد جوان می پاشید. درختان شاخه هایشان را به هم چسبانده بودند و شبیه خدمتکارانی بودند که چتری بر سر فرمانروایشان گرفته بودند. با این تفاوت که این جوان فرمانروا نبود، بلکه راهزنی بود پرآوازه
وانگ ییبو
کسی که نامش در سراسر پایتخت و شهرهای اطراف پیچیده بود. بیشتر شهرتش را مدیون زبان چرب و نرمش بود که به راحتی همه را گول می زد و در انتها جیبشان را خالی می کرد. البته بیشتر، اشراف بودند که گول این زبان را می خوردند.
ییبو به اطراف نگاه می کرد و از فکر پولی که این اواخر بدست آورده بود لذت می برد. چه کسی فکرش را می کرد وزیر دارایی به این راحتی گول زیبایی این پسر را بخورد و بعد از چند دور شراب خوردن جایی که جواهراتش را پنهان کرده بود به ییبو بگوید؟
با تصور قیافه ی وزیر موقع دیدن جای خالی جواهراتش نیشخندی روی لبهایش نشست. باد آرامی می وزید و صدایی شبیه آواز از برگ ها بلند می شد. ییبو زیر لب باد را با سوت هایش همراهی می کرد.
از دور صدای جریان رودخانه ای شنید. هوس آبتنی چیزی نبود که ییبو به راحتی از آن بگذرد. هوا گرم بود و قطره های عرق از میان موهای بلندش روی گردن سفید و خوش تراشش می لغزید و پوست نرمش را خیس می کرد.
افسار اسبش را کشید و مسیرش را به طرف رودخانه تغییر داد. کمی که جلوتر رفت اسبی را دید که به درختی بسته شده بود و کمی آن طرفتر لباس هایی روی زمین پخش شده بود.
نیشخندش پررنگتر شد، به نظر می رسید علاوه بر او کس دیگری هم طلسم صدای رودخانه شده بود . نفس عمیقی کشید ، به آرامی از اسبش پیاده شد . البته مطمئن بود مردی که تن خود را به آب سپرده بود متوجه اش شده است.
اسبش را به درختی بست و به طرف رودخانه گام برداشت. دستهایش را مقابل سینه اش قفل کرد و به منظره ی مقابلش نگاه کرد. مردی که در آب بود پوستی تیره تر از او داشت و می توانست از آن فاصله عضله های بازویش را ببیند. مرد که پشت به او ایستاده بود، سرش را چرخاند و با نیشخندی که معمولا روی صورتش دیده می شد ، ییبو را نگریست
: نمی خوای بهم ملحق بشی ... وانگ ییبو
ییبو لبش را گزید و زیر لب اسم مرد را زمزمه کرد : شیائو ژاناولین باری که ژان را دید به خوبی به یاد داشت، هر دو مست بودند، هر کدام دلیلی برای جشن گرفتن داشت؛ ییبو توانسته بود جیب تاجری احمق و البته فاسد را خالی کند و ژان هم از تحویل قاتلی به دولت پول خوبی به جیب زده بود. هر دو در مهمانخانه کوچکی در روستایی قصد اتاق گرفتن داشتند اما تنها یک اتاق خالی مانده بود. هر دو آنقدر خسته بودند که تقسیم یک اتاق به نظرشان اشکالی نداشت.
اولین فنجان شراب کافی بود تا خیلی زود با هم صمیمی شوند، تا آنجا که می توانستند شراب خوردند و از هم صحبتی هم لذت بردند و زمانی که با اولین انوار صبح بیدار شدند عریان خود را در آغوش هم یافتند.
هیچکدام پشیمان نشد، بلکه هر بار که همدیگر را می دیدند غرق در شهوت از گرمای تن هم لذت می بردند.ییبو به آرامی لباس هایش را درآورد و کنار لباس های ژان روی زمین انداخت. از کم طاقتی ژان خبر داشت و او عاشق زمانی بود که جایزه بگیر برای داشتنش حریص می شد.
نور خورشید پوست سفیدش را در نظر ژان زیباتر می کرد، دست دراز کرد و رو به یاغی جوان گفت
: بیا اینجا ییبو
ییبو ابرویی بالا انداخت : و اگه نیام؟
ژان جلوتر آمد، حالا آلت تحریک شده اش نمایان شده بود، دستش را به آلتش گرفت و با نیشخندی گفت
: یعنی نمی خوایش؟
ییبو آب دهانش را فروخورد، نگاهش روی پایین تنه ی ژان خشک شد، حتی نگاه کردن به آن عضو سیخ شده تحریکش می کرد. زیر لب فحشی داد و به طرف ژان قدم برداشت، نمی توانست از آن مرد جذاب بگذرد.
با حس خنکی آب روی بدنش، بدنش غرق لذتی مطبوع شد. چند قدم مانده به ژان، پسر بزرگتر دستش را گرفت و به طرف خود کشاند.
کلمه ای رد و بدل نشد، لب هایشان به جای حرف زدن مشغول بوسیدن هم شد. ژان لب پایین ییبو را به دهان گرفته و می مکید. دستش روی پهلوی ییبو حرکت می کرد در حالی که دست های پسر کوچکتر دور گردنش حلقه بسته بود.
دستهای ژان راه خود را به سمت باسن ییبو پیدا کرد، باسنش گرد و سفید خودنمایی می کرد. ژان نتوانست در مقابل آن نرمی خود را کنترل کند و به آن چنگ زد، صدای ناله ی ییبو در دهان ژان خفه شد.
آلت های سیخشان روی هم مالیده می شدند. ییبو با بی طاقتی سرش را عقب گرفت
: ژان
ژان پوزخندی زد و اینبار لبهایش را به سیب گلوی ییبو چسباند، عاشق زمانی بود که جای بوسه ها و دندان هایش روی پوست بی نقص پسر به جا می ماند. او عاشق تباه کردن چیزهای زیبا بود و وانگ ییبو زیباترین چیزی بود که دیده بود.
ییبو به شانه ی ژان چنگ زد : قسم می خورم اگه همین الان انجامش ندی
ژان سر عقب کشید و ابرویی بالا انداخت : چی می خوای ییبو؟
ییبو نفس عمیقی کشید، شیائو ژان او را به چالش می کشید؟ پس او هم این چالش را می پذیرفت. دستش را از روی شانه ی ژان به پایین سر داد تا به عضو سفتش رسید دستش را دورش حلقه کرد و با صدایی آرام میان نفس هایش گفت
: اینو می خوام
ژان چشمانش را بست و ناله آرامی کرد، یکی از چیزهایی که باعث می شد سکس با وانگ ییبو بیشترین لذت را داشته باشد این بود که پسر مقابلش بهتر از هر پسر و دختری، که تا به حال با آن ها خوابیده بود ، می توانست او را به بازی بگیرد.
دستان ژان راه خود را به پشت ییبو پیدا کرد، نفس عمیقی کشید، حس دست های ییبو روی عضوش دیوانه کننده بود، اما ژان می دانست حتی بیشتر از آن هم می تواند از بودن با ییبو لذت ببرد.
: هر چی بخوای بهت می دم
لبهایشان به هم رسید، هر دو آهسته به طرف ساحل رودخانه حرکت می کردند، در حالی که تصویر نقاشی شده ی ییبو با رقم جایزه ای که برای دستگیری اش در نظر گرفته شده بود در خورجین ژان جا خوش کرده بود.