1•Liberation

1K 269 161
                                    

زنی با لباس های کهنه و کثیف کمی دورتر از در بزرگ و مجلل کاخ سلطنتی سرزمین بارنِک ایستاده بود و از ترس دیده شدنش توسط نگهبان ها پشت تپه ای از کاه ها پنهان شده بود با فرزند کوچک ده روزش که بین پتوی کوچک و سفیدی از همیشه زیباتر بنظر میرسید صحبت میکرد

"پسر قشنگم منو ببخش که دارم تو رو از خودم جدا می کنم اما بعد از مرگ پدرت و ستم های خانوادش... و حالا اجبار من به ازدواج با پیرمرد معتادی که هیچ چیز نداره،
منو ببخش اما نمیتونم زندگی تورو هم نابود کنم عزیزم″

زن آروم دستشو روی صورتش کشید اشک هاش رو پاک کرد و دوباره شروع به صحبت کردن با فرشته کوچیکش شد

″ اما اینجا کسانی هستند که بهت ی جا بدن...
هی اخم نکن هرچی باشه از اونجا بهتره″
با قلبه شکستش با پسر کوچولوش شوخی کرد و تلخ خندید
″ خیلی دوست دارم پسر شیری...نم.."
هق هق های اون زن اجازه نداد حرفاشو تموم کنه پسرشو به خودش فشار داد و چندین بار اون رو بوسید عمیق کوچولوشو بو کرد.

غمگین بود که پسرش خوابیده و شکلاتی های پسر کوچولوشو نمیتونه واسه اخرین بار ببینه، پسرش به همراه نامه ای که از قبل نوشته بود تو سبد گذاشت و پتوی کوچیکشو روی سبد انداخت

اروم کنار قصر رفت و سبد رو کمی دورتر از دید نگهبان گذاشت و رفت
وقتی مطمئن شد که دیده نمیشه کم کم زانو هاش خم شد و روی زمین افتاده
زجه و هق هق هاش گوش اسمونو کر کرده بود
و بارون و رعد و برق همراه اشک و زجه های کارن شدند.

ساعت از نیمه شب گذاشته بود بارون به شدت می بارید، ناگهان صدای گریه و جیغ بچه ای در تاریکی شب بلند شد و نظر نگهبان های قصر رو جلب کرد
دیوید همینطور که شمشیرش رو بیرون می اورد به سمت صدا حرکت کرد صدای گریه شاید برای گمراه کردن اونا بود پس زیرکانه عمل کردند و قصر رو رها نکردن

دیوید با دقت به اطرافش نگاه میکرد که به سبد کوچکی که با ملافه سفیدی پوشیده شده بود آروم به سمت سبد رفت و با دقت بهش نگاه کرد سبد رو برداشت و به سمت درب قصر برگشت هر دو انها با تعجب به بچه ای که اون موقع شب تو این بارون رها شده نگاه میکردند

دیوید:بهتره ببریمش داخل ممکنه سرما بخوره.
.
.
دیوید همونطور که به داخل میدوید تا اون بچه بیشتر از این یخ نکنه دنا خدمتکار شخصی ملکه رو روبروی در ورودی دید و اون رو صدا زد تا از رفتن متوقفش کنه
دنا:دیوید؟ اینجا چیکار میکنی؟اون چیه دستت؟
دی:نمیدونم دنا نزدکای قصر پیداش کردم بچه یخ زده، ظاهرا یکی اون رو گذاشته و رفته
بد موقع هست ولی یکیو پیدا کن مراقبش باشه
و سبد رو سمت دنا گرفت
دنا با تعجب سر تکون داد سبد رو ازش گرفت و به سمت اتاق اشپز ها حرکت کرد
سبد رو به نانسی خدمتکار دربار داد و گفت که اون رو خشک کنند و براش پتوی گرمی بیارن
نانسی اون بچه رو به آرومی تو بغلش تکون میداد تا با گریه هاش بقیه رو بیدار نکنه اون دختر خیلی مهربون بود.

دنا فقط یه نفر رو میشناخت که خیلی دلش بزرگتر از اینه که از غذای بچش به اون بچه هم بده ،آنه.
بعد از تموم شدن کاره نانسی بچه رو ازش گرفت و به سمت اتاق آنه حرکت کرد

در زد و بعد از صدای آنها که بهش اجازه ورود داد وارد شد آنه رو که پسرش رو پاش تکون میداد تا بخوابه رو پیدا کرد و اروم از اون خواست که بعد از خوابیدن هری بیاد و به اون کمک کنه.
بعد از ده دقیقه آنه به دنا نگاه کرد
دنا تو اون ده دقیقه بچه رو بغل کرده و بود و همونطوری که از زیباییش شگفت زده بود سعی در اروم کردنش داشت و ظاهرا موفقم بود
دنا:دیوید یه بچه پیدا کرده ظاهرا گرسنس میشه کمک کنی و بهش شیر بدی، لطفا؟
آنه به پسر روبروش خیره شد و لبخندی زد و اون رو از دنا گرفت
نشست و بهش شیر داد و بعد هم اون رو با تکونای کوچیک و زمزمه کردن ی ملودی آروم خوابوند و اون رو کنار پسرش گذاشت که مواظبش باشه
سمت دنا برگشت و به دنا گفت که می‌تونه بره خودش ازش مراقبت میکنه.
دنا به اتاقش برگشت و بعد از عوض کردن لباس هاش روی تختش رفت
به سبد که گوشه اتاقش گذاشته بود نگاه کرد
اون رو برداشت وکمی سبد رو زیرو رو کرد

به کاغذ خیسی که ظاهرا نامه بود رسید
اون رو کنار تختش گذاشت تا خشک شه

توی جاش دراز کشید و به این فکر کرد که سر انجام اون کوچولوی شیرین چی میشه و اروم پلکاش روی هم افتاد...

خب اینم چیپتر اول لطفا اگه میتونید لطفا ووت بدید و ففو به دوستاتون معرفی کنید♡

The King's Dream HideWhere stories live. Discover now