_4 سال بعد_
ملکه با صدای گریه و جیغ های بلندی چشماشو باز کرد، با برخورد نوری که از پنجره های بزرگ اتاق به داخل اتاق راه پیدا کرده بود به چشماش دوباره اونها رو بست و آهی از سره خستگی کشیدکم کم از شوک خواب بیرون اومد و صدا ها واضح تر شدن.
″لیام!
حتماً دوباره کابوس دیده″
ملکه زمزمه وار گفت و از تختش بلند شد
نگاه پر اکراهی به چهره غرق خواب یاسر انداخت و بعد از لبخند کوتاهی به همسر غرق در خوابش از اتاق بیرون رفت .حالا چند سالی میگذشت از روزی که ملکه نورِ امیدش رو دیده بود ، از روزی که پادشاه و ملکه سرزمین بارنک واسه اولین بار این فرشته رو از نزدیک دیدند از روزی که برای به پسر خواندشون جشنی به پا کردند و به مردم سرزمین شیرینی دادند
حالا چند سالی بود که لیام در کنار خانواده سلطنتی در ناز و نعمت و توجه بزرگ میشد !
اتاقش همون طور که ملکه خواسته بود کنار اتاق ملکه و پادشاه بود و لیام در کنار بهترین و قابل اعتماد ترین ها دایه هاش بزدگ میشد.
صبح ها ملکه و پادشاه به دیدن پسر خوانده ی عزیزشون میرفتن و باهاش وقت میگذروندند
و بعد مثل همیشه به سالن غذا خوری میرفتند تا با نیش و کنایه های کاترینا و ساکت باش های مادرش و در نتیجه با اخطار های پادشاه صبحانه شون رو بخورن ، درست مثل هر روز.در طول روز هم ملکه کنار پادشاه به امور و درخواست های مردم رسیدگی میکردند و بعد از ظهر رو کنار لیام میگذروندند تا اون با شیطنت ها، حرف های شیرینش و خنده هاش تمام خستگی شون رو ازبین ببره .
وقتی که پسر بچه ی کوچولو با چشمای درشت و شکلاتیش به ملکه زل میزد و میگفت"ماما"
قلب ملکه هزار بار واسه لحن شیرینش میمرد
دربین تمامه این خستگی ها، کارهای بی وقفه و مشکلات لیام تنها چیزی بود که حال ملکه و پادشاه رو خوب میکردمثل یک مکان آرام و پر از عشق برای استراحت و التیام زخمها، جایی واسه اینکه انها یاسر و تریشا باشند نه پادشاه و ملکه بزرگ سرزمین بارنک
تو این چندسال لیام شده بود همه چیزه انها در حدی که حتی یکبار هم به داشتن بچه ای از خودشون فکر نکرده بودنظاهرا تک تک فکر های مسمومشون رو ازبین برده بود و فقط زیبایی جایگزین کرده بود ،اما مگه اون کوچولو کی بود که انقدر زندگی پادشاه و ملکه رو شیرین کرده بود؟
اون پسرک شکلاتی تمامه توجه خانواده رو برای خودش کرده بود و این چیزی نبود که کاترینا ازش چشم پوشی کنه.
••••••
مثل همیشه صبح بود و لیام کوچولو توی باغ رزِ سرخ که پادشاه توی تولد ۳ سالگیش بهش هدیه داده بود با پاهای کوچولوش میدوید و به دایه هاش که با جیغ و ترس از افتادنش دنبالش میدویدند میخندند
YOU ARE READING
The King's Dream Hide
Fanfictionکودک یتیمی که سرنوشت براش برنامه های زیادی ریخته بود توی قصر سلطنتی و دردونه شاه و ملکه بودن قشنگ بود واسش... ولی چی میشه اگه کودکی از خون و روح شاه و ملکه به دنیا بیاد؟ "این اتاق چرا پر از عکسای منه عالیجناب؟!" "من رویا هامو نقاشی میکنم لیام،گاهی ه...