7•recuperation

701 161 409
                                    


روی تخت پسرکش نشسته بود و دست کوچیکش رو محکم گرفته بود

بهترین طبیب های سرزمین ، هر کسی که سر رشته ای در طبابت داشت در اتاق حضور داشت اما حالا یک ساعتی میشد که وضعیت تغییری نکرده بود
دنیا داشت دور سرش می چرخید و دیگه نمیدونست باید چیکار کنه

روی ردای سلطنتی و سنگینش پر از لکه های قرمز بود و صدای جیغ و گریه توی سرش اکو میشد
تنها چیزی که متوجهش بود پسر کوچولوش بود که دیگه تکون نمی‌خورد

دیگه سرفه نمی‌کرد و به لباسش چنگ نمی‌زد
پسر کوچولوی مهربونش که الان طبیب های زیادی داشتن سعی میکردن چشمای قشنگشو باز کنن
اگه...اگه دیگه شکلات های بهشتی شو بهش نشون نمی‌داد چی؟

اگه دیگه با خنده صداش نمی‌زد پاپا؟
اون وقت باید چیکار میکرد؟

نه، لیامش مهربون تر از این حرفا بود که پاپای عزیزشو تنها بزاره!
خودش گفته بود همیشه پیشش میمونه
اون با انگشت های کوچولوش قول داده بود.

متوجه اشکی که از چشماش داشت بیرون میومد شد و سریع با پشت دست از روی صورتش کنار زد
اون پادشاه این سرزمین بود نباید به این زودی خودشو می باخت

سرشو بالا آورد و تازه متوجه تریشایی شد که با صدای بلند گریه میکرد و از جوانا خواهش میکرد ولش کنه تا بره پیشه پسرش
و جوانایی که پا به پای تریشا گریه میکرد و ازش خواهش میکرد آروم باشه
این تریشای خودش بود؟

این زنِ شکسته و غمگین که اینطور برای پسرش زجه میزد و التماس میکرد همون دختر شاد و مهربونی بود که قلبشو برای خودش گرفت؟
اون چیکار کرده بود!؟

با دستای خودش عشقش و فرشته امیدشون رو به دست سیاهی داده بود
اون همش رو از چشم خودش میدید
نتونسته بود از عزیزترین هاش مراقبت کنه
چجوری میخواست مراقب این سرزمین باشه؟

با صدای طبیب که پشت هم با صدای بلند برگشت رو تکرار می‌کرد به خودش اومد و متوجه پسرکش که بلاخره چشم هاشو باز کرده بود شد

یاسر سمت لیام رفت و دستاشو زیر سر و پاهای لیام گذاشت و بلندش کرد و به سینش چسبوندش و نفس عمیقی کشید

پسر کوچولوش خوب نبود...

دیگه چشمای شکلاتیش برق خاصشو نداشت ، پوست سفید و ابریشمیش با کبودی و لکه های خون ترکیب شده بود و لباش سفید ترین حالت ممکن بود
یاسر میترسید، اره اون ترسیده بود اینو هر کسی از چشماش میخوند
تریشا سمتشون اومد و با گریه بوس ای رو سر پسرش گذاشت

تریشا"حرف بزن عزیزم، باهامون حرف بزن لیام...دوباره با صدای قشنگت بهم بگو ماما"

اما لیام حنجرش از شدت سرفه های مکررش میسوخت و توان حرف زدن نداشت ،چند باری لباشو باز و بسته کرد اما ناموفق بود

طبیب"بی ادبی من رو ببخشید بانو اما بخاطر فشاری که به حنجرشون وارد شده یکم سخته حرف زدنشون ولی الان دستور دادم دارویی تهیه کنند که براشون بسیار مفیده تا چند دقیقه دیگه دارو رو استفاده کنی بهبود پیدا میکنند"

The King's Dream HideTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang