4•Stepson

679 192 129
                                    

پادشاه شمارش دقایقی که قدم میزد و درباره درخواست ملکه فکر میکرد رو از دست داده بود

از طرفی اون بچه کوچولو به دلش نشسته بود و از طرفی نمیتونست قوانین کشورش رو نقض کنه

بلاخره تصمیم خودش رو گرفت و از گردباد افکارش رها شد

امروز توی سالن غذا خوری این موضوع رو در حضور خانواده سلطنتی مالیک مطرح میکرد
فعلاً باید به بقیه کارهاش می‌رسید.

اما این ملکه بود که از تصمیم پادشاهش چیزی نمیدونست و قلبش هر لحظه فشرده تر میشد.

باید برای دیدار امروزش با جوانا آماده میشد و این یکم خوشحالش میکرد
جوانا بهترین دوست و همدم تریشا بود همیشه هر هفته برای دیدن تریشا و حرف زدن باهاش به سرزمین همسایه میومد که روابط بینشون زبان‌زده خاص و عام بود و گاهی هم تریشا رو به دیدار دعوت میکرد .
رابطه صمیمانه سرزمین بارنک با آرنِک بیشتر از این حرفها بود.

درواقع دوتا سرزمین توسط دیوار کاهگلی مرز هاشون مشخص بود و همه این دوتا سرزمین رو یکی میدونستند !

تریشا دنا رو صدا زد و باهم به باغ سلطنتی رفتند و تدارکات مهمونی با دستورات و نظارت ملکه زیر الاچیقه باغ رز انجام شد.

به نظر میرسید تریشا انقدری زمان داره که بتونه به سالن غذا خوری بره و کناره بقیه خاندان سلطنت نهار بخوره پس به سمت وردی قصر قدم برداشت

تو ذهنش فقط یه چیزی جلب توجه میکرد...لیام!
با یادآوری اون پسر کوچولوی شیرین لبخند پر عشقی گوشه لبش نشست صحنه ای که قلم پادشاه رو برداشته بود و با برخورد پر سفید به بینیش و عطسه ی بامزش شادی رو به قلبش هدیه داده بود.

انقدری ذهنش درگیر اون کوچولو بود که نفهمید کی جلوی در رسیده
دستش رو جلو برد که در رو باز کنه اما صدایی متوقفش کرد
"تریشا"
درسته پادشاهش بود!
فقط اون بود که میتونست با صدای بم و خش دارش قلب ملکه رو مثل شیرینی های شکری ای که شیرینی فروشه پیر صبح ها به دخترک فقیری میداد که ی عشق ممنوعه داشت داغ کنه
ملکه با یادآوری شیرین های جوزف پیر لبخندی زد
ولی دلخوریش از همسرش رو به یاد آورد و باز گرفته شد

میدونست بی تقصیره تریشا همه اینا رو میدونست اما اون کوچولو بدجور به دلش نشسته بود و هرگز قصد نداشت از تصمیمش منصرف بشه

همه ی افکارش فقط چند ثانیه طول کشید تا با نگاه نکردن به پادشاهش
در چوبی رو فشار بده و وارد سالن بشه

پادشاه آه کلافه ای کشید و دنا رو صدا کرد
دنا خودش رو به پادشاه رسوند و با چیزی که پادشاه گفت شوکه شد ولی زود به خودش اومد و رفت دنبال اون بچه ای که این چند روز همه رو به هم ریخته بود

پادشاه مثل همیشه با چهره جدی وارد شد و در رأس میز نشست چایی که ملکه سمت راستش قرار داشت

The King's Dream HideDove le storie prendono vita. Scoprilo ora