🎠پارت پنجاه و هشتم🎠

1.3K 347 30
                                    

بکهیون که با هواپیمای شخصی شرکت پدرش به ایتالیا فرستاده شده بود به اون جا رسید .
بعد از خارج شدن از سالن فرودگاه ، دوتا ماشین فورد نقره ای رنگ بیرون از فرودگاه منتظرشون بود .

یسونگ در عقب یکی از ماشین ها رو با احترام برای بک باز کرد و گفت : بفرمایید بنشینید قربان .

بکهیون با اخمی که تمام طول پرواز روی صورتش بود ، گفت : من این جا هم حق ندارم بدونم که منو کدوم گورستون خراب شده ای می برین ؟!

_ چرا قربان ... باید تشریف ببرید عمارت پدرتون که نزدیکی شهر رم هستش .

بکهیون به یسونگ چشم غره رفت و منشی بیچاره امروز برای بار صدم از این که منشی شخصی آقای بیون بود پشیمون شد از بس بکهیون بهش چشم غره رفته بود و اخم کرده بود .

وقتی داشتن مسیر رو به سمت عمارت رئیس بیون طی می کردن ، بکهیون گفت : منشی لی ؟

_ بله قربان ؟

_ پدرم توی عمارت منتظرمه ؟

_ نه قربان ... آجوما منتظرتون هستن .

تنها چیزی که اون لحظه تونست عصبانیت بکهیون رو کاهش بده ، این بود که بالاخره می تونست بعد از 9 ماه آجوما رو که به شدت دلتنگش بود ؛ ببینه .

دست هاشو زیر بغلش زد و تا وقتی که به عمارت پدرش که حدود یک ساعت با فرودگاه فاصله داشت برسن ، بیرون رو تماشا کرد .

به جلوی عمارت رسیدن و نگهبان اون جا که یه پیرمرد ایتالیایی به اسم کارلوس بود ، در بزرگ فرفوژه ی مشکی رو باز کرد و برای بکهیون که توی ماشین نشسته بود ؛ دست تکون داد .

بکهیون هم برای لحظه ای ناراحتیش رو فراموش کرد و با ذوق از توی ماشین برای کارلوس دست تکون داد . مسیر طولانی تاکستان اطراف عمارت که به خاطر فصل ، برگ درخت هاش تقریبا ریخته بود رو طی کردن و به جلوی ساختمان اصلی رسیدن .

یسونگ در ماشین رو برای بک کرد و بکهیون آه عمیقی کشید و از ماشین پیاده شد .
به خاطر سرمای هوا خودش رو بغل کرد و به سرعت از پله ها بالا رفت ... هوا برای 4 بعد از ظهر زیادی سرد بود ...

در اصلی عمارت باز بود و پیرزن 63 ساله ای با چشم های اشکی به پسری خیره بود که 20 سال برای بزرگ کردنش زحمت کشیده بود و چهره ش نسبت به 9 ماه قبل به حدی بالغ شده بود که برای لحظه ای نشناختش .

بکهیون به در اصلی رسید و با دیدن آجوما آغوشش رو باز کرد و آجوما هم بدون گفتن هیچ حرفی توی بغل پسرش فرو رفت .

بکهیون دست هاش رو دور بدن زنی که براش حکم مادرش رو داشت حلقه کرد و موهای خاکستری رنگش رو بوسید ... اشک های آجوما که پیراهن نازکش رو خیس می کردن ، باعث می شد قلبش به درد بیاد .

بعد از چند لحظه آجوما صورتش رو از سینه بک جدا کرد و با چشم های سرخش گفت : اون قدر از دیدنت خوشحالم که نمی دونم باید چیکار کنم ...

.• 𝙃𝙤𝙩𝙚𝙡 𝘾𝙖𝙡𝙞𝙛𝙤𝙧𝙣𝙞𝙖 •.Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz