بکهیون که با هواپیمای شخصی شرکت پدرش به ایتالیا فرستاده شده بود به اون جا رسید .
بعد از خارج شدن از سالن فرودگاه ، دوتا ماشین فورد نقره ای رنگ بیرون از فرودگاه منتظرشون بود .یسونگ در عقب یکی از ماشین ها رو با احترام برای بک باز کرد و گفت : بفرمایید بنشینید قربان .
بکهیون با اخمی که تمام طول پرواز روی صورتش بود ، گفت : من این جا هم حق ندارم بدونم که منو کدوم گورستون خراب شده ای می برین ؟!
_ چرا قربان ... باید تشریف ببرید عمارت پدرتون که نزدیکی شهر رم هستش .
بکهیون به یسونگ چشم غره رفت و منشی بیچاره امروز برای بار صدم از این که منشی شخصی آقای بیون بود پشیمون شد از بس بکهیون بهش چشم غره رفته بود و اخم کرده بود .
وقتی داشتن مسیر رو به سمت عمارت رئیس بیون طی می کردن ، بکهیون گفت : منشی لی ؟
_ بله قربان ؟
_ پدرم توی عمارت منتظرمه ؟
_ نه قربان ... آجوما منتظرتون هستن .
تنها چیزی که اون لحظه تونست عصبانیت بکهیون رو کاهش بده ، این بود که بالاخره می تونست بعد از 9 ماه آجوما رو که به شدت دلتنگش بود ؛ ببینه .
دست هاشو زیر بغلش زد و تا وقتی که به عمارت پدرش که حدود یک ساعت با فرودگاه فاصله داشت برسن ، بیرون رو تماشا کرد .
به جلوی عمارت رسیدن و نگهبان اون جا که یه پیرمرد ایتالیایی به اسم کارلوس بود ، در بزرگ فرفوژه ی مشکی رو باز کرد و برای بکهیون که توی ماشین نشسته بود ؛ دست تکون داد .
بکهیون هم برای لحظه ای ناراحتیش رو فراموش کرد و با ذوق از توی ماشین برای کارلوس دست تکون داد . مسیر طولانی تاکستان اطراف عمارت که به خاطر فصل ، برگ درخت هاش تقریبا ریخته بود رو طی کردن و به جلوی ساختمان اصلی رسیدن .
یسونگ در ماشین رو برای بک کرد و بکهیون آه عمیقی کشید و از ماشین پیاده شد .
به خاطر سرمای هوا خودش رو بغل کرد و به سرعت از پله ها بالا رفت ... هوا برای 4 بعد از ظهر زیادی سرد بود ...در اصلی عمارت باز بود و پیرزن 63 ساله ای با چشم های اشکی به پسری خیره بود که 20 سال برای بزرگ کردنش زحمت کشیده بود و چهره ش نسبت به 9 ماه قبل به حدی بالغ شده بود که برای لحظه ای نشناختش .
بکهیون به در اصلی رسید و با دیدن آجوما آغوشش رو باز کرد و آجوما هم بدون گفتن هیچ حرفی توی بغل پسرش فرو رفت .
بکهیون دست هاش رو دور بدن زنی که براش حکم مادرش رو داشت حلقه کرد و موهای خاکستری رنگش رو بوسید ... اشک های آجوما که پیراهن نازکش رو خیس می کردن ، باعث می شد قلبش به درد بیاد .
بعد از چند لحظه آجوما صورتش رو از سینه بک جدا کرد و با چشم های سرخش گفت : اون قدر از دیدنت خوشحالم که نمی دونم باید چیکار کنم ...
CZYTASZ
.• 𝙃𝙤𝙩𝙚𝙡 𝘾𝙖𝙡𝙞𝙛𝙤𝙧𝙣𝙞𝙖 •.
Fanfiction⚜﹌⃜﹌⃜﹌⃜𖥸🔱💫𖥸﹌⃜﹌⃜﹌⃜⚜ ⚜فیکشن: هتل کالیفرنیا ⚜ژانر: فلاف، رمنس، درام، اسمات ⚜کاپل: چانبک، کایسو ⚜وضعیت: کامل شده ⚜﹌⃜﹌⃜﹌⃜𖥸🔱💫𖥸﹌⃜﹌⃜﹌⃜⚜ بیون بکهیون، پسر رئیس هتل کالیفرنیا، به همراه کیونگسو، منشی شخصی پدرش، به لس آنجلس میرن تا مدیریت هتل رو به دس...