The 2nd Chapter

655 126 19
                                    



پلک هاش رو روی هم گذاشت و دستی به موهای سیاه رنگش کشید. اونقدر خسته بود که نمی‌دونست چطور می‌تونه این حجم از عصبانیت رو تحمل کنه.
با شنیدن صدای دوست جیسونگ بود که به خودش اومد و سرش رو بالا آورد.

- پس گفتی معلم زبان فهمیده که کار پاره وقت داری؟
به تکون دادن سر در جواب سوال دوستش اکتفا کرد.
پسر کوچیکتر اما کنجکاوی زیادی داشت تا بفهمه کی آمار دوست قدیمیش رو داده. ابرو هاش به هم گره خوردن و با لحن شکاکی پرسید:
- کسی جز خودمون از این قضیه خبر نداشت نه؟
- نه؛ فقط من، تو، چانگبین و دونگپیو.

با به یاد آوردن دو دوستش که احتمالا حالا بخاطر اذیت کردن معلم در تنبیه بودن، ناخودآگاه خنده ای کرد. مطمئن بود که کار اون دو نفر نیست و به دایره افراد نزدیکش اعتماد کامل داشت.

جیسونگ بعد از چند ثانیه فکر کردن، کلافه گفت:
- شاید کار یکی دیگه از بچه های مدرسه باشه... شاید یکی خواسته ازت آتو گیر بیاره و از اون به عنوان نقطه ضعفت استفاده کنه! به هر حال تعداد آدم‌هایی که از تو بدشون میاد کم نیست.

خواست جواب جیسونگ رو بده اما با نزدیک شدن یکی از دانش‌آموزها به سالن غذاخوری بود که فکری به سرش زد. حداقل می‌تونست یه کم اعصابش رو آروم کنه...
بدون اینکه زحمت بلند شدن از روی صندلی رو به خودش بده، به پسر اشاره کرد و داد زد:
- هی پسر، بیا اینجا!

پسر نسبتا تپلی که جلوی میز تحویل غذا وایساده بود، بلافاصله بعد از شنیدن صدای هیونجین، سینی غذاش رو برداشت و به سمتش حرکت کرد. رفتار و چهره پر استرسش عجیب به نظر می‌رسیدن و با بقیه روز ها فرق داشتن.

پسرک همونطور که سرش رو پایین انداخته بود، با صدایی که به زور شنیده می‌شد لب زد:
- ک.. کارم داشتین؟
جیسونگ که دلتنگ یه بازی درست و حسابی بود، کف دو دستش رو محکم به هم کوبید و روی میز نشست تا دوست بزرگترش رو ‌همراهی کنه.
- وای پسر، تو چقدر تپلی و بانمکی! دوست داری یه‌کم با همدیگه گپ بزنیم؟ هوم؟

با این حرف بود که سینی از دست پسر سال اولی افتاد و باعث شد سالن لحظه ای در سکوت فرو بره و همه به اونها که روی صندلی گوشه سالن نشسته بودن، خیره بشن.
پسر با بالا آوردن سرش، نگاهش رو به هیونجین داد و طوری که هیچکس متوجه حرفش نشه با آروم ترین صوت ممکن زمزمه کرد:
- اگه بخواین اذیتم کنین به همه می‌گم که بعد از مدرسه کار می‌کنی تا پول در بیاری!

این حرف بود که باعث شد هیونجین پوزخند صدا داری بزنه و با پرت کردن صندلی از جاش بلند شه. آروم سمت پسر کوتاه قد حرکت کرد و با گرفتن چونه‌اش، اون رو مجبور کرد تا نگاهش کنه

البته که هیچکدوم متوجه نبودن تمام بچه‌ها داخل غذاخوری جمع شدن و در حال تماشا کردن اونها هستن!
نگاه وحشیش رو به پسر گستاخ رو به روش دوخت؛ ظاهرا اون بچه پررو خوب می‌دونست چطور بره روی اعصابش!

- یه بار دیگه حرفی که زدی رو تکرار کن!
- من.. هیچی فقط..
حرف پسر اما با حرکت ناگهانی هیونجین نصفه موند. نفهمید کی این اتفاق افتاد، در یک صدم ثانیه هیونجین پسر رو روی زمین نشوند، جلوش زانو زد و تمام ظرف خورشت کاری رو روی صورت و لباسش ریخت!
- حس می‌کنم یه‌کم چاق شدی و خوردن زیاد برات ضرر داره!

پسر سال اولی، پلک هاش رو بر اثر شوک ناگهانی که بهش وارد شد، محکم روی هم فشار داد. چرا این حماقت رو کرده و با هیونجین در افتاده بود؟ حالا حتما مادرش بابت یونیفرم نوش دعواش ‌می‌کرد! لعنتی به خودش فرستاد و بی توجه به بغض داخل گلوش تلاش کرد تا عذرخواهی کنه.

- من.. من واقعا متاسفم. هرگز همچین کاری نمی‌کنم، قسم می‌خورم!
هیونجین برای تظاهر به ناز کردن سر پسر، دستی به موهای قهوه ای و فرش کشید.

- پسر خوب، می‌دونی.. اصلا دوست ندارم کسی تو کارم فضولی کنه. مطمئنا مامان جون تو هم دوست نداره هر روز لباس‌ های کثیفت رو بشوره مگه نه؟
نگاهی به ساعتش انداخت و سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد؛ تو این هفته به اندازه کافی تاخیر داشت و مطمئن بود رئیس عوضیش قراره بابت این دیر رسیدن ها سرزنشش کنه.

بعد از چند دقیقه بود که به رستوران مد نظرش رسید. نفس عمیقی کشید، در رو باز کرد و به سمت آشپزخونه قدم برداشت.
در این شرایط فقط امیدوار بود به خودش مسلط باشه و کار دست خودش نده. همه اینها تقصیر اون سال پایینی پر دردسر بود؛ اگر برای نمره آمار هیونجین رو نمی‌داد، مجبور نمی‌شد با معلمش بحث کنه و دیر به محل کارش نمی‌رسید!

هرچند که انگار از همین حالا، همه سعی داشتن هیونجین به خواسته اش نرسه و همه چیز خراب بشه!
با پاپیونی که از سمت چپ به سمتش پرت شد، سرش رو کج کرد تا فرد پرتاب کننده رو پیدا کنه.

- دیر کردی هوانگ. زود سر و وضعت رو درست کن و مشغول شو چون به اندازه کافی اعصاب رئیس و مشتری ها رو به هم ریختی!
سعی کرد به تن صدای بالای آشپز ارشد موقع حرف زدن بی توجه باشه و جوابش رو نده، پس فقط کمی خم شد و چشمی زیر لب گفت.

لعنتی فرستاد و بر خلاف میلش، پاپیون مشکی رنگ مخصوص گارسون ها رو دور گردنش بست. از نظرش این مسخره ترین قانونی بود که در اون رستوران نه چندان مدرن وجود داشت؛ چرا باید اون چیز مسخره رو می‌پوشید؟
- هی پسر، اسمت هیونجین بود؟ بیا اینجا
با شنیدن اسمش از مردی که مسئول سفارش ها بود، به سرعت به سمتش رفت. مرد به ظروف غذای چیده شده روی میز چند طبقه، اشاره کرد و ادامه داد:
- طبقه اول برای میز های شماره ۳ و ۵، طبقه دوم برای ۶ و ۱ هستن. در ضمن، تا نیم ساعت دیگه یه مهمون ویژه میاد و تو... باید به خوبی و با احترام باهاش برخورد کنی! متوجه شدی که؟
- بله قربان

هیونجین کلافه دستی به موهاش کشید و میز چرخ‌دار رو سمت سالن حرکت داد.
اونقدر مشغول کار شده بود که نفهمید این نیم ساعت چقدر سریع گذشت... شاید هم به خاطر زمزمه و پچ‌پچ های دخترهای دبیرستانی در مورد جذابیتش بود که متوجه گذشت زمان نشد!

چند دقیقه بیشتر طول نکشید که پایان ساعت کاری رو اعلام کردن و حالا، تنها فرد مسن و چاقی که منتظر سرو غذاش بود در سالن حضور داشت. همون آدم به اصطلاح مهم که قرار بود به صورت اختصاصی مهمان باشه.
هیونجین نمی‌دونست اون مرد دقیقا چه فرد مهمیه یا شغلش چیه، اما می‌تونیست عوضی بودن رو به خوبی از چهره اش بخونه! اون معتقد بود که تعداد آدم هایی که از راه درست به چنین جایگاهی می‌رسن، واقعا کمه.
با رسیدن به میز گوشه سالن بود که تونست مرد رو از فاصله نزدیک ببینه. کت شلوار مارک دار و گرونی که پوشیده بود برق می‌‌زدن و میزش با رز های هلندی تزیین شده بودن.

هیونجین اما بی تفاوت، تظعیم کوچیکی کرد و بعد از خوشآمد گویی، غذا های رنگارنگ و متنوع رو روی میز چید. مطمئن بود که خیلی از غذاها اضافه میان و باید دور ریخته بشن. این همه اسراف واقعا لازم بود؟
بعد از چیدن تمام ظروف بود که مرد تشکر کرد و مشغول خوردن شد. اما قبل از اینکه پسر مو مشکی روش رو برگردونه پرسید:
- دبیرستانی هستی، درسته؟

هیونجین به تکون دادن سرش اکتفا کرد و حرف دیگه ای نزد. امیدوار بود اون مرد با حرف های کلیشه ای مخش رو نخوره!
- وضع مالی خوانواده ات خوب نیست نه؟ چون به هر حال جوان جذابی مثل تو، الان باید فکر درس و تفریحش باشه؛ همسن های تو روزشون رو توی بارهای سئول می‌گذرونن و تو برای یه کم پول میای اینجا تا کار کنی... تأسف آوره.

نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو بست. اگه همین الان از اونجا دور نمی‌شد، امکان داشت خشم سرکوب شده اش فوران کنه و همه چیز رو به هم بریزه. پس با صدایی که سعی در آرو کردنش داشت از بین دندون هاش غرید:
- وضع مالی و شرایط خانواده ام به خودم مربوطه و خودم می‌تونم مشکلاتم رو حل..
حرفش اما با دستی که سمتش دراز شد، ناقص موند.
- پسر جون، من فقط می‌خوام کمکت کنم؛ لطفا قبولش کن.

نگاهش رو به شیئ داخل دست مرد داد. واقعا می‌خواست بهش پول بده؟
شاید تنها قصدش کمک کردن بود، اما غرور هیونجین هرگز چنین چیزی رو قبول نمی‌کرد!
با این حرف، تلاشش در فروکش کردن خشمش به باد رفت و از کنترل کردنش دست برداشت.
پوزخند صدا داری زد و با صدایی که رفته‌رفته بلندتر می‌شد فریاد کشید:
- من احتاجی به پول تو ندارم! آدم های بی مصرفی مثل تو، با نفس کشیدنشون فقط اکسیژن هدر می‌دن. نظرت چیه یه‌ کم هم که شده از خودت خجالت بکشی؟
بلافاصله پاپیون رو از گردنش بیرون کشید و به سمتی پرتش کرد.

- اشتباه می‌کردم، تو انقدر گستاخی که لیاقت همین هم نداری!
حس کرد نفسش گرفته و به هوای آزاد نیاز داره؛ پس بی توجه به حرفی که مرد زد، به سمت در خروجی قدم برداشت. در واقع اصلا نشنید که چی گفته.
مطمئن بود که این بار قطعا اخراج می‌شه، اما ذره ای پشیمون نبود و هیچوقت بابت این کار از رئیسش معذرت خواهی نمی‌کرد..!

BrokenWhere stories live. Discover now