The 7th Chapter

752 118 35
                                    

- خونه‌ی کی قراره بریم؟
جونگین با صدای آرومی زمزمه کرد و کلاه هودی بنفشش رو از روی سرش پایین انداخت.
دست هاش رو بین موهای مشکی و بلندش برد و چتری‌هایی که امروز تازه کوتاهشون کرده بود رو مرتب کرد.

- همکار سابق بابا، آقای هوانگ.
دست‌هاش پایین افتادن و شوکه از اتاقش بیرون رفت‌. مطمئن نبود درست شنیده یا نه؛ در واقع امیدوار بود که اشتباه شنیده باشه.
- هوانگ...؟
- آره. پسر بزرگشم هم مدرسه‌ایته... هوانگ هیونجین.
با جوابی که جونگهو بهش داد لرزید. می‌ترسید نه؟ هیونجین نمی‌تونست کاری بهش داشته باشه. خواست مخالفت کنه اما فقط لب‌هاش چند بار آروم تکون خوردن.

حقیقتش این بود که ترجیح می‌داد تو خونه بمونه و درسش رو بخونه تا اینکه بخواد تو خونه‌ی خانم هوانگ، زیر نگاه‌های هیونجین که مطمئناً سرزنشگرن، به هیونگش بچسبه و حرف‌های خانواده‌هاشون رو بشنوه.
با این حال نمی‌تونست کاری بکنه و برای همین هم الان جلوی در خونه‌ی هیونجین و خانواده‌اش ایستاده بود.
یک دسته گل کوچیک تو دست‌هاش بود تا به خواهر کوچیکتر هیونجین بده که ظاهراً اسمش "جیهیون" بود.
همزمان با باز شدن در خونه سرش رو پایین انداخت.

نمی‌دونست باید چه واکنشی بده تا بعداً به خطر نیفته. هیچ حدسی درباره‌ی اینکه ممکنه هیونجین دعواش کنه یا نه نداشت و فقط امیدوار بود قصد نداشته باشه جلوی خانواده‌اش، تحقیرش کنه.
- برو تو جونگین.
با زمزمه‌ی آروم جونگهو پشت سرش، خودش رو مجبور به لبخند زدن کرد و به چشم‌های خواهر هیونجین خیره شد.

خب، هیچ شباهتی بهم دیگه نداشتن. این اولین چیزی بود که توجه جونگین رو جلب کرد و دومین چیز، چشم های یاغی دختر بود. رنگ نگاه هیونجین بوی تمسخر و تحقیر می‌داد اما چشم‌های خواهرش، سرکش و پررو بودن.

دسته گل رو به دست‌های دختر مقابلش داد و تعظیم کوتاهی کرد. می‌تونست سنگینی نگاه هیونجین روی خودش رو احساس کنه اما توانایی رو در رو شدن باهاش رو تو خودش نمی‌دید.

- خانم لی دختر و پسرتون هر دوشون خیلی خوش قیافه‌ ان!
برادرش با احترام گفت و دستش رو پشت جونگین گذاشت. نمی‌دونست چرا اما دونگسنگش بنا به دلایلی از زمان حضورش توی خونه تو لاکش فرو رفته بود و گیج می‌زد.
دستش رو به سمت هیونجین دراز و با احترام، خودش رو معرفی کرد:
_ یانگ جونگهو ام.
بی اهمیت به مکالمه‌ای که پشت سرش، خانواده‌اش با خانم یانگ داشتن، خودش رو به هیونجین معرفی کرد. درسته که از قبل باهم آشنا شده بودن، اما این اولین دیدارشون بود.
_ خوشبختم. هوانگ هیونجینم.
هیونجین بعد از تعظیمش به جونگهو دستش رو گرفت و خودش رو معرفی کرد.

از برادر جونگین خوشش اومده بود. همون تصور اولیه‌ای که از آدم ها بدست میاری، همون باعث شده بود تا بخواد به پسری که چندین سال ازش بزرگتر بود احترام بذاره‌‌.
بعد از سلام و احوال‌پرسی‌ها، حالا هیونجین و جونگین و جیهیون، روی مبل سه نفره‌ای نشسته بودن که فاصله‌ی بیشتری با بقیه داشت.  قطعا هیچکدوم از اون‌ها علاقه‌ای به بحث‌های سیاسی یا اقتصادی تکراری خانواده‌هاشون نداشتن.

BrokenWhere stories live. Discover now