The 8th Chapter

408 74 6
                                    


با دیدن پسر قد بلندی که به لطف بسکتبال بازی کردنش می‌شناختش و می‌دونست سال سومیه، سریعاً به سمتش رفت و بدون اینکه سلامی کنه پرسید:
- لی مینهو رو می‌شناسی آره؟ اومده مدرسه؟
پسر که از ظاهر شدن ناگهانی جیسونگ جلوش شوکه شده بود، بی اراده دستش رو روی قلبش گذاشت و سرش رو به معنای "بله" تکون داد.
- خوبه...
جیسونگ زیر لب گفت و مثل برق زده ها سمت سالن مدرسه دوید.
از بعد دعواشون مینهو رو ندیده بود و هرچقدر بهش پیام می‌داد یا زنگ می‌زد، جوابی دریافت نمی‌کرد؛ به علاوه غیبت دیروزش باعث شده بود تا به عذاب وجدان و نگرانیش اضافه بشه. ضربان قلبش شدت گرفته بود و با قدم‌های تندی از پله‌ها بالا می‌رفت تا کلاس سال آخری‌های انسانی رو پیدا کنه.
باید بابت حرفی که زده بود از مینهو معذرت خواهی می‌کرد و به طرز عجیبی عذاب وجدان داشت. تا قبل از اون بخاطر هیچ دعوایی انقدر احساس گناه نکرده بود؛ مهم نبود فرد مقابلش کی باشه، جیسونگ کسی بود که حرف‌هاش رو مثل رگبار گلوله به طرفش شلیک می‌کرد تا پیروز بشه. اما حالا... نمی‌دونست چش شده! انگار مینهو افسونش کرده بود که لحظه‌ای از فکرش در نمی‌اومد.
درست وقتی که خواست وارد کلاس بشه، دستی روی شونه‌هاش نشست و کمی عقب بردش. اخمی کرد و سرش رو بالا آورد تا فرد مزاحم رو ببینه که با‌ چهره چان مواجه شد و این در کلاس بودن مینهو رو تضمین می‌کرد.
- تو واسه چی اینجایی؟
فشار دست‌های چان روی شونه‌هاش زیاد بودن و طوری رفتار می‌کرد که انگار قصد دعوا داره! واقعا هم همینطور بود، می‌خواست به جیسونگ تذکر بده تا دیگه دور و بر دوستش نپلکه اما فرصت نکرد. پسر کوچیکتر چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و بدون اینکه جوابش رو بده، بلافاصله بعد از پس زدن چان وارد کلاس شد.
تصور می‌کرد کلاس بی نظمی داشته باشن اما همه چیز دقیقا برعکس بود؛ بچه‌ها سر و صدای زیادی نداشتن و کسی با کسی دعوا نمی‌کرد. نمی‌دونست کسی متوجه اومدنش شده یا نه، گرچه اگر هم می‌شدن کسی جرأت مخالفت کردن نداشت.
وقتی نگاهش رو بین کلاس می‌چرخوند تا مینهو رو پیدا کنه، چشم‌هاش روی صندلی چهارم ردیف آخر ثابت موند. موهای مینهو روی صورتش ریخته بودن، سرش پایین بود و با دقت کتاب تاریخش رو مطالعه می‌کرد.
با دیدن اون صحنه، بی اراده لبخند محوی روی لب هاش شکل گرفت و لحظه‌ای فراموش کرد چرا اونجاست. یاد شبی افتاد که موهای لخت مینهو روی گردنش پخش می‌شدن و به نرمی پوستش رو قلقلک می‌دادن، در حالی که لب‌هاش مشغول بوسیدن ترقوه و گردنش بودن.
با به یاد آوردن اون شب، بدون اینکه خودش بفهمه لپ هاش قرمز شدن و به خودش اومد. برای بار هزارم لعنتی به خودش فرستاد و پشیمونی رو در تمام وجودش احساس کرد.
نفس عمیقی کشید و در نهایت با قدم‌های آرومی خودش رو به مینهو رسوند. نمی‌دونست باید چی بگه یا چطور مکالمه باهاش رو شروع کنه و این برای جیسونگِ پرحرف و برونگرا واقعاً عجیب بود.
نهایتاً بعد از چند لحظه کلنجار رفتن با خودش، عزمش رو جزم کرد و به حرف اومد.
- هی، پس تو کتابم می‌خونی؟
پسر مو خرمایی با شنیدن صدای آشنای جیسونگ، اخمی کرد و نگاهش رو از کتاب قطور روی میز گرفت.
وقتی مینهو کاملاً به سمتش برگشت تونست زخم گونه سمت چپش رو ببینه و صدای دورگه‌اش توی گوشش پیچید که با بد خلقی گفت:
- چی می‌خوای؟
جیسونگ لحظه‌ای مکث کرد و بدون هیچ حرفی فقط به مینهو خیره شد. زخم زیر چشمش، صدای گرفته، لحن عصبیش خبرهای خوبی نمی‌دادن و جیسونگ احتمال می‌داد با کسی دعوا کرده باشه و همین باعث شد تا رگ رگباری حرف زدن جیسونگ باد کنه و بدون فکر، هرچی توی دلش هست رو به زبون بیاره!
- هنوز از دستم ناراحتی؟ یا عصبی؟ من کلی بهت پیام دادم و عذرخواهی کردم و تو حتی ندیدیشون، با اینکه خجالت می‌کشیدم بهت زنگ زدم ولی تو جواب ندادی! دیروزم که مدرسه نبودی و کلی نگران شدم! حالا هم با این زخم و صدای گرفته اینجایی...
همه چیز اونقدر سریع اتفاق افتاد و اصلاً متوجه حرف‌هایی که می‌زد نبود! در طرف دیگه، مینهو به کل عصبانیتش از پسر رو فراموش کرده بود، سعی داشت با جمع کردن لب‌هاش جلوی خنده‌اش رو بگیره و وقتی موفق شد، با نیشخند واضحی گفت:
- که چی؟ الان نگرانم شدی؟
جیسونگ بدون سرزنش کردن خودش بابت لو دادن اینکه چقدر نگران شده یا اینکه توجهی به سوال مینهو بکنه، روی زانوهاش خم شد تا با فاصله کمتری اون خراش نه چندان عمیق رو ببینه.
حدس می‌زد با کسی دعوا کرده باشه و مطمئن بود که اگه سوالی بپرسه مینهو چیزی بهش نمیگه، با این وجود از فاصله نزدیک به صورتش پرسید:
- این زخم واسه چیه؟
مینهو بر خلاف میلش سرش رو عقب برد تا فاصله بیشتری بین خودشون ایجاد کنه. حقیقتاً از اینکه جیسونگ نگرانش شده بود خوشحال بود؛ حتی فاصله‌ی کم بین‌شون باعث می‌شد قلبش تندتر از همیشه بتپه و دلش بخواد لپ‌های جیسونگ رو گاز بگیره اما خب، قرار نبود این احساسات رو نشون بده!
- به تو ربطی نداره، برو بیرون.

BrokenWhere stories live. Discover now