Part 5

713 83 7
                                    


*«تهیونگ»*

همین طور که داشتم فرار میکردم یه لحظه وایسادم تا نفسم بالا بیاد یه دفه یه ماشین گرون قیمت سیاه اومد جلوم و درش باز شد.
جانگوک بود اون دم دهنمو گرفت و کشیدم توی ماشین و گفت : کجا با این عجله کوچولوی احمق خودت،خودتو تو دردسر بزرگی انداختی!!!
کاملا از لحن صداش می شد عصبانیتش رو فهمید و با همین تن صداش تمام بدنمو به لرزه انداخت.
دوباره در لگنم با شدت شروع شد. (+لعنت به این زندگی...)

*«جانگوک»*

(_ پسره احمق با خودش چی فک کرده؟؟؟ این جوری جواب زحماتمو میده؟؟؟ حتما امروز تنبیهش میکنم اونم یه تنبیه اساسی!!!)
دهن تهیونگ رو هنوز نگه داشته بودم تا یه کلمه هم حرف نزنه و سر و صدا نکنه.
_گور خودتو کندی کوچولو...

با لحن صدام و حرفم بدن ظریف و زنونش لرزید حقیقتا واقعا اندامش شبیه زنا بود!!!
.
.
.
بالاخره رسیدیم عمارت :
_ببین اینجا خودتم بکشی نمی تونی بری بیرون و اینجا من همه کارتم و وقتی برسیم تو خونه هرچی من بهت گفتم بی چون و چرا میگی چشم ددی و انجام میدی!!! فهمیدی؟؟؟
+...
_گفتم فهمیدی؟؟؟ من یه حرفو دوبار تکرار نمی کنم.
+چ.... چشم... د... ددی

.
.
وقتی داخل عمارت شدم با چیزی که نمی خواستم روبه رو شدم منظورم بابام و خواهر و برادرم....
جنی : بالاخره آقا تشریف اوردن براتون هدیه تولد اورده بودیم
_این چه کوفتیه؟؟؟
/سلام پسرم خب این دختره هدیه تولدته
_نه ممنون نمی خوامش
/ واقعا ازش خوشت نمیاد؟؟؟
_آره... ازش خوشم نمیاد از جلو چشمام دورش کنین
× خب اگه نمی خوایش من برش میدارم
اما با تکان خوردن تهیونگ، اونها متوجهش شدن و نیشخندی زدن هر سه تاشون!!!
:خب مثل اینکه داداشم یچی برا خودش پیدا کرده پس من یکی رفتم...
_به مرگ 😑
/ااااا... خب نمی خوای درباره ایشون چیزی بکی
_فقط میگم برین بیرون و حق ندارین به این دست بزنین
× چرا داداش یعنی منم حق ندارم؟؟؟ تو که همیشه با من شریک میشدی!!!

و همون موقع هوسوک (هوسوک : برادر، مستر جئون یا راوون چویی جئون:پدر، جنی : خواهر)دستش رو دور کمر تهیونگ حلقه و خودش رو به تهیونگ چسبوند و با دست دیگش، رون تهیونگ رو لمس کرد.

*«تهیونگ»*

(+این از حرفاشون و اینم از لمسای داداشش!!!)
از لمس هاش متنفر بودم چون دلم نمی خواست یه وقت هرزه باشم اما اون مرتیکه دستشو به طرف کشاله رونم داشت میبرد و دست هم که دور کم بود رو بیشتر دور کمرم چرخوند و با کف دستش شکمم رو لمس کرد!!!
واقعا دیگه از خشم و نفرت و ترس نفسم بالا نمی اومد!!!
با فریاد جونگوک به خودم اومدم :
_برین گمشین از خونم بیرون

و من رو طرف خودش کشید و از دست برادرش نجات داد.

*«جونگوک»*

باورم نمیشد بدون هیچ تقلایی گزاشته بود بهش دست بزنه و این عصبانیتمو بیشتر میکرد.

.

.

.

بالاخره هوسوک رو با به صورت خونی از عمارتم بیرونش کردم و بابامم با پایه خودش رفت اما اون دختره رو نبرد.
من رفتم دختره رو وادارش کردم بلند بشه و کشون کشون بردمش و دادمش دست یکی از افرادم و گفتم یکاریش بکنه و برگشتم سر وقت تهیونگ.

*«تهیونگ»*

قبل از این که با داداشش دعوا کنه بهم گفت برم رو مبل بشینم تا بیاد.
میدونستم که با اون کاری که صبح کردم و کلا با اومدنم به این عمارت گور خودمو کندم!!!
بالاخره اومد.

*«جونگوک»*

برگشتم و دیدم همونطور که گفتم نشسته رو مبل رفتم جلو و مچ دستشو گرفتم و دنبال خودم خودم بردمش.
با تعجب و شک بهم نگا می کرد.
.
.
بردمش تو اتاقی و روی تخت نشون دمش و خیلی سریع دست به کار شدم...

⁦ಥ‿ಥ⁩

نظر فراموش نشه ㅜㅡㅜ⭐

(خب این سری فک کنم پارتم طولانی شد اما ممنون که خوندین و لطفا نظر بدین اگه نظر ندین خیلی ناراحت میشم و شاید دیگه کلا ننویسم چون تا الان بیشتر مواقع برای خودم می نوشتم و این جزو اولین بار هایین که یه نفر فیک یا داستانمو می خونه 👁️💋👁️
پس لطفا نظر بدین هرچی باشه چه بد چه خوب لطفا نظر و پیشنهاد بدین و حتی پیشبینی کنین ㅜㅡㅜ⭐

امضا نویسنده (البته ببخشید هی نویسنده نویسنده میکنم از این بعد مینویسم همین آشاԾ‸Ծ ❤️))

فرشته و شیطانWhere stories live. Discover now