___.
_کیم! کیم تهیونگ.آهی کشیدم . چشمهامو باز کردمو هدفونم رو دراوردم دوستم ...کیم نامجون
با خجالت سلامی کردم که کنارم نشست
_چته؟خسته بنظر میای.نخوابیدی؟
_چیزی نیس.خوبم
بیحوصله جوابشو دادمو امیدوار بودم زیاد گیر نده
نامجون و هوسوک (اونم تو کافه ای که من کار میکنم هست)تنها دوستایی اند که دارم...و شاید کیم سوکجین.دوست پسر نامجون .
باهاشون حرف میزنم.درمورد خودشون .زندگیشون و خیلی چیزا...
ولی هیچوقت از خودم چیزی نگفتم.درمورد مشکلاتم ...چرا بگم؟ وقتی نمیتونن کمکم کنن؟
و ترحمشون رو نمیخوام.نامجون فقط سری تکون داد اما متفکر بنظرمیرسید....
میدونه که بعد مدرسه کار میکنم و یبار ازم پرسید که چطور با اینکه کار
باره وقت دارم بازم تو درسها خوبم!...منم فقط سرخ شدمو شونه هامو بالا انداختم
_تو امتحان موفق باشی
مثل همیشه دوستانه چشمکی زد
_ممنون،تو هم همینطور هیونگ
لبخندی زدم که معلم وارد کلاس شد.
30:13 --- پایان مدرسه
_خدافظ هیونگ
رو به نامجون و دوست پسرش جین دست تکون دادم که لبخندی زدن و باهام خدافظی کردن.
_زیاد کارنکن!!
فریادشو شنیدم و با خنده سمت مسیر کافه دویدم
خوشحالم که معلما امروز تنبل و بی حوصله بودن
بس تونستم تمرین هامو انجام بدم.وارد کافه شدم
+سلام تهیونگ خوشحالم میبینمت
هروقت هوسوک و موهای قرمزش رو میبینم خودبخود لبخندی رو صورتم شکل میگیره.
"همچنین هیونگ"
بیش بندمو بستم
و مثل هرروز قهوه و شیرینی برای مشتریا بردم.
کارمو دوست دارم..خیلی خوبه و من واقعا از هوسوک خوشم میاد.
به هرحال اون کسیه که این شغل رو بهم داد.
درواقع بیشتر مردم به بسرای 16 ساله کار نمیدن ولی هوسوک نه....شاید
ترحم کرده ولی بخش مهمش اینه که یه شغل دارم.
اون فقط 24 سالشه و یه کافه برای خودش داره.
تکیه امو به بیشخوان دادم
نگام به چیزکیک ها افتاد
خوشمزه بنظر میان و من حسابی گرسنمه...یادم رفت برای خودمم ناهار درست کنم ولی فکرکنم باید صبرکنم .
شیفتم یه ساعت دیگه تمومه بعدش می تونم برم مغازه و خرید کنم...
YOU ARE READING
🔞*𝙈𝙔 𝘿𝙀𝙈𝙊𝙉*🔞
Fanfictionهرکلمه اش حشری ترم میکرد باسنمو بیشتر به عضوش نزدیک کردم تا عمیقتر حسش کنم.. لحظاتی گذشت و همینطور به کوبیدن داخلم و بازی کردن با عضو و نافم ادامه میداد. داشتم دوباره به اوج میرسیدم _کام شو بیبی...برای من روی گردنم خم شد: دوستت دارم ^^ 𝙂𝙚𝙣𝙧𝙚...