__.
مسخرس...!!نه.نه.نه....داره دروغ میگه....امکان نداره!!!!!!!
اهریمن فقط تو قصه هاست....اصلا وجود نداره...
تازه شبیه آدما هم هست...با لباس ی که پوشیده میتونه یه کاسپلی¹ هم باشه ولی انیمه رو نمیشناسم...
خندیدمو کیسه ها رو محکمتر گرفتم که دوباره نیوفتن
به چشمهای قرمزش که با جدیت بهم زل زده بود خیره شدم.
چهره اش تیره تر شد
خنده ام خودبخود قطع شد_فکر میکنی شوخی میکنم خوشگله؟
با صدای بم و سختش لرزی بدنمو دربرگرفت
دستام شروع به لرزیدن کردصدای ضربان قلبمو که دیوانه وار تو سینم میکوبید .میشنیدم
خیره به مرد سیاه پوش روبروم بودم
گونه هام از حرفش رنگ گرفت
من؟خوشگل؟_و...ولی اه..اهریمنا وجود ...ندارن
زیرلب زمزمه کردم
پوزخنده اش شدید تر شد
_مطمئنی خوشگل؟
کیسه ها رو گرفت و بعد غیب شد...
ها؟؟؟؟چی شد؟؟...
چندبار پشت سرهم پلک زدم
رعد وبرق گوشخراش دیگه ای تو خیابون پیچید
از ترس تکونی خوردم و اطرافمو نگاهی انداختم
ولی هیچکس نبودفقط من!!!
خبری از جونگکوک نبود...
شاید یه خیال بوده فقط..
ولی ...پس کیسه ها کجا رفتن؟
دیوونه شدم؟؟
آسمون شهر انگار میخواست کل دنیا رو ببلعه
کلیدارو در اوردمدستام هنوز می لرزید
نفس کشیدنم سخت شده بود و صدای رعد وبرق ترسمو هرلحظه بیشتر میکرد
بالاخره در رو بار کردم
کفشا و ژاکتمو در اوردمو سمت اتاقم پرواز کردم
روی تخت نشستم
نگاهمو به زمین دوختم....چیکار کنم الان؟..نمی تونم برگردم و چیز ی واسه خوردنم نداریم....
باید برگردم ...ولی رعدوبرق...می ترسونتم...
شاید بعدا بهتر بشه..زانوهامو بغل گرفتمو به پنجره زل زدم
نمی تونستم جلوی پریشان حالیمو بگیرمناگهان رعدوبرق دنیا خراب کن دیگه ای کل خونه رو دربرگرفت
صدای قدم هایی تو اتاق پیچید
سرمو دادم بالا
نفسم حبس شدشوکه به جونگکوک و کیسه های خرید دستش خیره شدم.
نورهای سیاه،بنفش تیره و آبی رنگی دورشو احاطه کرده بود
ولی 4 ثانیه بعد ناپدید شدن....
YOU ARE READING
🔞*𝙈𝙔 𝘿𝙀𝙈𝙊𝙉*🔞
Fanfictionهرکلمه اش حشری ترم میکرد باسنمو بیشتر به عضوش نزدیک کردم تا عمیقتر حسش کنم.. لحظاتی گذشت و همینطور به کوبیدن داخلم و بازی کردن با عضو و نافم ادامه میداد. داشتم دوباره به اوج میرسیدم _کام شو بیبی...برای من روی گردنم خم شد: دوستت دارم ^^ 𝙂𝙚𝙣𝙧𝙚...