S2 - Part 01

422 81 31
                                    

فصل دوم: روح یا جن

3 سال بعد...

جیمین با خستگی وارد خونه شد و کیفشو بیرون آورد. "پوفـ"ـی کشید و به طرف اتاقی که کنار در هال قرار داشت و یه تخت دو نفره داخلش بود رفت.

جیمین بعد از اینکه یه ترم از دانشگاه رو گذروند دیگه بیخیالش شد. توی همون موسسه کار استاد طراحی نوجوونا بودن رو ادامه داد ولی حالا از دوشنبه تا جمعه بود. یونگی هم اصلا سراغ دانشگاه نرفت و وقتی برگشتن سئول کار مکانیکی که از باباش یاد گرفته بود رو انجام داد. اول به عنوان شاگرد اما الان واسه خودش مغازه مجلل داره.

اونا پیش هم زندگی میکردن با اینکه هیچ سندی اینو ثبت نمیکرد. دقیقا توی همون خونه ای که باعث آشنایی شون شد. خونه ای که اولش خاطرات بد و ترسناکی رو به همراه داشت اما الان جز عشق از چیز دیگه ای خبر نبود.

جیمین خودشو روی تخت دو نفره انداخت و با خستگی چشماشو بست که سریع خوابش برد.

------------------------------

دستشو زیر شیر آب برد و با دقت شستشون. بعد شیر آب رو بست و جعبه ابزار که وسط مغازه بود رو برداشت و توی قفسه ها گذاشت.

مغازه رو کمی مرتب کرد و به ساعت که 12:15 رو نشون میداد نگا کرد.

کلیدشو از رو میز کارش برداشت و پیش بند کثیفش رو بیرون آورد و آویزون به چوب لباسی کنار در کرد.

در مغازه رو بست و کرکره اش رو پایین کشید.

نگاهی به خیابون انداخت. خیلی شلوغ بود. همه سرشون به کریسمس که دو روز دیگه از راه میرسید گرم بود و این روزا واسه یونگی واقعا خوب بود. مشتری زیاد گیرش میومد.

البته یونگی هم برنامه ریزی داشت تا واسه تعطیلات برن پیش خونواده اش، دگو.

به طرف ماشینش رفت و درشو باز کرد. سوار شد و ماشینو روشن کرد و به سمت خونه راه افتاد.

--

آروم و بی سر و صدا در رو باز کرد و وارد خونه شد. میدونست که الان جیمین خوابه.

اولین کاری که کرد به طرف اتاق مشترک شون که کنار در هال قرار داشت رفت تا جیمین رو ببینه.

روی شکم دراز کشیده بود و چشمای بسته اش و نفس های آرومی که میکشید بهش میفهموند که تو چه خواب عمیقی به سر میبره.

به طرفش رفت و در حالی که دکمه های لباس کارش رو باز میکرد خم شد و بوسه آرومی رو موهاش زد.

لباسشو بیرون آورد و روی چوب لباسی گذاشت و به جاش تیشرت ساده ای پوشید.

بعد از اتاق بیرون رفت و درو پشت سرش بست تا نور کمتری تو اتاق باشه و جیمین راحت بخوابه.

به طرف آشپزخونه رفت تا غذایی که میدونست امروز ساندویچه چون دیشب با هم با کلی اذیت کردن درستش کرده بودن، رو بخوره.

From 00:30 to 02:00Where stories live. Discover now