S2 - Part 03

327 70 20
                                    

8:00

آروم چشماشو باز کرد و به اطراف نگا کرد. بخاطر گریه های دیشبش چشمش میسوخت و باز نگه داشتنشون دردناک بود.

با دیدن اینکه یونگی پیشش نیس بغض کرد با اینکه میدونست رفته سرکار. دلتنگش شد با اینکه کل شب تو بغلش بوده...

دستشو روی صورتش کشید و روی تخت نشست. به جای خالی یونگی خیره شد و "آهـ"ـی کشید.

نگاهشو به ساعتی که روی میز قرار داشت تغییر داد ولی با دیدن ساعت 3:30 تعجب کرد. لابد دوباره باتریش خوابیده بود.

پتو رو از رو خودش کنار زد و به طرف میز رفت. ساعت رو توی دستش گرفت و با دست دیگه اش کشو میز رو بیرون کشید تا باتری جدیدی برداره.

باتری جدید رو با باتری قدیمی عوض کرد و در حالی که عقربه هاشو جا به جا میکرد بلند شد و از اتاق بیرون رفت.

سرشو بالا آورد تا با دیدن ساعت دیواری توی هال بفهمه که الان دقیقا ساعت چنده.

با دیدن ساعت دیواری که روی 3:30 دقیقه ایستاده بود کمی نگران شد و کل خواب دیشب مثل یه فیلم چند ثانیه ای از جلو چشمش گذشت. سرشو تکون داد تا بهش فکر نکنه و با اینکه این واقعا عجیب بود ولی سعی کرد با این چیزا خودشو نترسونه و به سمت آشپزخونه رفت تا به ساعتی که اونجاس نگاهی بندازه.

به ساعت دیواری توی آشپزخونه نگاهی انداخت و با دیدن اینکه او هم روی 3:30 دقیقا ایستاده بیشتر از قبل ترسید.

این واقعا عجیب بود که هر سه ساعت توی یه زمان مشخصی ایستاده بود.

البته اگه جیمین خبر داشت که این زمان دقیقا همون زمانیه که از خواب ترسناکش پریده بیشتر از الان میترسید و یخ میکرد.

باید راجبه این موضوع با یونگی حرف میزد... ظاهرا همه چیز دوباره شروع شده بود مخصوصا که این روزا جیمین همش خواب ترسناک میدید.

--

13:30

نیم ساعتی میشد که از سرکار برگشته بود و روی تخت منتظر یونگی نشسته بود.

ساعت رو توی دستش گرفته بود و به عقربه هاش که دیگه درست شده بود و حرکت میکرد خیره بود.

با باز شدن در نگاهشو از ساعت گرفت و به یونگی ای که با لبخند دوست داشتنیش وارد اتاق شد نگاه کرد.

_هنوز نخوابیدی؟

جیمین همیشه بعد از کارش یه چرت کوتاه میزد اما الان نخوابیده بود واسه همین یونگی اینو ازش پرسید.

_باید یه چیزی بهت بگم.

یونگی در حالی که دکمه های لباسشو باز میکرد گفت:«هوم میشنوم»

جیمین نفسی کشید... حتی یاد آوری خواب دیشب هم بدنشو میلرزوند اما سعی کرد نترسه و راحت واسه یونگی تعریف کنه:«دیشب خواب دیدم که توی قبرستونم... بعد یهو افتادم تو قبر و اتفاقای خوبی نیوفتاد... چند شبه همش خوابای این جوری میبینم... توی همش هم یه زن حضور داره که اصلا شبیه سویون نیس ولی کارایی مثل او انجام میده و ...»

From 00:30 to 02:00Donde viven las historias. Descúbrelo ahora