2 سال بعد...
زیپ ساکش رو بست و بندشو تو دستش گرفت.
وارد حیاط خونه خاله پدرش شد و ساکشو کنار در خروجی خونه گذاشت.
خاله پدرش به طرفش اومد و گفت:«جیمین میموندی خب!»
جیمین به زن تپل 75 ساله نگا کرد و گفت:«ممنونم خاله جون. دیگه بهتون زحمت نمیدم»
زن دستشو رو شونه پسر گذاشت و گفت:«این چه حرفیه! کدوم زحمت؟ تو رحمتی»
جیمین لبخندی زد و گفت:«ممنونم خاله جون.»
زن با چهره ای ناراحت بهش نگا کرد و گفت:«غصه ام گرفته که میخوای بری!»
جیمین بغلش کرد و گفت:«خاله جون بازم میام پیشت. خودتو ناراحت نکن.»
زن دستشو دور جیمین حلقه کرد و اشکش ریخته شد و گفت:«مواظب خودت باش عزیزم»
جیمین از بغلش جدا شد و گفت:«چشم. شما هم قول بده که گریه نکنی!»
زن اشکاشو پاک کرد و با لبخند گفت:«باشه»
با شنیدن صدای تاکسی لبخندی زد و گفت:«من دیگه دارم میرم»
دوباره زن رو بغل کرد و با یه خداحافظی ساکشو برداشت و به طرف تاکسی رفت.
سوار تاکسی شد و برا خاله باباش دست تکون داد.
سال پیش والدینشو تو تصادف از دست داد. کسی رو هم به جز خاله باباش نداشت. برا همین این مدت پیش او زندگی کرد.
اما یه روز باید جیمین مستقل میشد نه؟ بابای جیمین یه سال و نیم پیش تو سئول خونه ای با قیمت پایینی گرفته بود تا بتونه زود به زود به دیدن خاله اش بره ولی عمر کوتاهش بهش اجازه نداد که خونه رو ببینه.
و حالا اون خونه به جیمین ارث رسیده بود. دیگه خجالت میکشید که به خاله باباش زحمت بده برا همین تصمیم گرفت که واسه دانشگاهش به اون خونه بره.
تاکسی حرکت کرد و به آدرسی که جیمین گفته بود رفت.
تو این یه سالی که جیمین تو سئول زندگی کرده بود خوب همه جای شهر رو یاد گرفته بود ولی اون منطقه ای که خونه داخلش قرار داشت رو اصلا نمیشناخت.
با ایستادن تاکسی از فکر بیرون اومد. کرایه رو حساب کرد و با گفتن "ممنون" از ماشین پیاده شد.
به در سفیدی که میله های آبی روش قرار داشت نگا کرد. کلید رو از تو جیبش بیرون آورد و باهاش درو باز کرد.
پرده رو کنار زد و وارد خونه شد. از 5 پله بالا رفت. :) (درست حدس زدین. اینجا همون خونه هس)
کفشاش رو بیرون آورد و جاشو با دمپایی عوض کرد.
حدود یه ساعت طول کشید تا کل خونه رو بگرده و با اتاقا و وسایلای خونه آشنا بشه.
بعد از گشتن، با حس گرسنگی به طرف آشپزخونه رفت و تن ماهی ای که با خودش آورده بود رو آماده کرد. توی سکوت شامشو خورد و دوباره به طرف هال برگشت.
ESTÁS LEYENDO
From 00:30 to 02:00
Terror[کامل شده] ساعت ها نیز میتوانند قفل شوند. درست مثل ترسی که درون ساعاتی مشخص قفل شده! و به هیچ عنوان نمیتوان از دستش فرار کرد! کاپل: یونمین ژانر: ترسناک، ماوراطبیعی، عاشقانه