S2 - Part 06

250 61 13
                                    

با شنیدن صدای پچ پچ، چشماشو باز کرد و به در نگاهی انداخت.

نیمه شب بود و چیزی نمیتونست ببینه. با اینکه کنار یونگی خوابیده بود اما بازم میترسید.

پس پتو رو تا بالای پیشونیش کشید و چشماشو بست تا بتونه چند دقیقه ای بخوابه.

هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدا قطع شد و خیلی ناگهانی پتوش به سمت پایین کشیده شد.

آروم آب دهنشو قورت داد و انقدر ترسیده بود که حتی تلاشی نکرد تا دوباره پتو رو برداره و روی خودش بندازه.

خیلی ناگهانی همه چیز جلو چشماش سیاه شد و در لحظه ای بعد توی همین اتاقی که با یونگی خوابیده بود قرار داشت. اما نحوه قرار گرفتن وسایل مثل قبل نبودن و میز بزرگ و دایره شکلی وسط اتاق قرار داشت و از همه مهم تر دیگه تاریک نبود.. چون نور از شیشه پنجره میگذشت و اتاق رو روشن کرده بود.

دور میز چند مرد و چند زن با لباس های سفید و پوشیده نشسته بودن... از نوع و طرح های لباس هاشون خیلی راحت تونست حدس بزنه که اونا افرادی مذهبی هستن.

مثل اینکه دعوا شده بود. چون هر کدوم اخمی روی پیشونی داشتن و نظر خودشون رو بدون احترام به بقیه بیان میکردن و گیج کننده اینجا بود که جیمین هیچی از حرف هاشون نمیفهمید... به نظر میومد که ژاپنی حرف میزدن.

با شنیدن صدای جیغی همه چی جلوی چشماش محو شد و دوباره توی همون حالتی که روی تخت کنار یونگی دراز کشیده بود برگشته بود.

با کوبیده شدن چیزی به سقف، جیمین روی تخت نشست و دستشو به سمت یونگی برد تا بیدارش کنه اما قبل از اون جسمی که کنار در تکون میخورد نظرشو جلب کرد. ولی بخاطر تاریک بودن نتونست ببینتش.

پس بدون اینکه چشم ازش برداره دستشو کنار بالشتش حرکت داد و با لمس کردن گوشیش سریع نور صفحه شو روشن کرد و همون نور رو در جهت موجود کنار در گرفت تا ببینتش.

انسانی که بعضی از قسمت های بدنش خالی از گوشت بود و در بعضی از قسمت ها میتونست رنگ استخون های اونو ببینه. چشمی توی گودی صورتش قرار نداشت و این کاملا اونو شبیه به مرده ای میکرد که از قبر بیرون اومده باشه و الان دقیقا جلوی در مثل خزندگان خودشو روی زمین بکشونه و به سمتشون حرکت کنه.

_یـ... یونگـ.... بیدار شو

چشمشو از اون گرفت و به یونگی انداخت... اما یونگی ای که اونجا نبود.

سرشو با تعجب کج کرد در حالی که قلبش بخاطر چیزی که دیده بود و تصوری که از اتفاقات بعدش داشت، تند میتپید.

دوباره با چشمای درشت شده بخاطر ترس به موجود نگاه کرد اما حتی اون هم اونجا وجود نداشت.

متعجب و باز هم نگران از اتفاقات بعد که معلوم نبود چی هستن ابروشو بالا انداخت و گفت:«چی؟»

From 00:30 to 02:00Donde viven las historias. Descúbrelo ahora