در کافه رو باز کردم و وارد شدم که بلافاصله بوی خوب کافه به مشامم برخورد.لبخندی زدم و سر چرخوندم تا بین جمعیت توی کافه پیداش کنم که نگاهم به اون که پشت سرش رو به من بود برخورد.قدمی به سمتش برداشتم و دقیقا کنارش ایستادم که سرش رو بلند کرد و اولش سوالی بهم خیره شد و بعد چند لحظه لبخندی زد و با بلند شدنش از جاش من رو وارد آغوشش کرد.لبخندی زدم و بوی عطر تلخ و سردش رو وارد وجودم کردم.سعی کردم قلبم که تند میزد رو فراموش کنم و به ارومی از آغوشش اومدم بیرون و روبروش روی صندلی نشستم.
+سفارش دادی ته ته؟
-اومم اره سفارش دادم.مثل همیشه هات شوکو چون میدونی که کافه نمیخورم
+اومم هوا سرده منم کافه امروز خوردم دوست ندارم بازهم بخورم
-چرا؟
چند لحظه بهش نگاه کردم بعد سرم رو تکون دادم و با زبونم لبم که خشک شده بود رو خیس کردم.نمیخواستم بگم که بعدش کل شب رو به تو و خنده های جذابت فکر میکنم پس سکوت رو ترجیه دادم.با قرارگرفتن دو ماگ با کیک شکلاتی روی میز از تو فکر اومدم بیرون.با لبخند سطحی لیوان رو توی دستم گرفتم تا از گرماش برای دستای سرد شده ام استفاده کنم ولی صداش نگاهم رو به خودش جلب کرد
-مامان بابام میخوان که با یه دختر ازدواج کنم
یه لحظه احساس کردم قلبم نمیتپه و فشارم افتاده..دستام رو از ماگ جدا کردم و پایین روی پام گذاشتم تا لرزشش رو نبینه..خیره بهش نگاه کردم
+خ..خوب؟توهم قبول کردی؟
شاید ته دلم هنوزهم یه امید بود که میگفت این عشق به ثمر میرسه و من و اون ابدی میشیم.سرش رو تکون داد و به لیوانش خیره شد..نگاه خیرم رو گرفتم به بخاری که داغی هات شوکو درست میکرد نگاه کردم
-قبول نکردم..چرا باید قبول بکنم چیم؟من یکی رو دوست دارم
چند بار چشمام رو باز و بسته کردم تا اشکهای توی چشمم پایین نیوفتن.بهش نگاه کردم و لبخندی زدم البته که نمیدونست لبخند از نوع فیکه
+پس به پدر و مادرت درموردش بگو..شاید درک کنن و بفهمن که یکی رو توی قلبت داری بلاخره اونا هم با عشق ازدواج کردن نه؟
لب پایینش رو زیر دندونش گرفت و سرش رو دوباره تکون داد..
-ولی اگه اون شخصی که دوستش دارم قبول نکنه چی؟
میخواستم از جام بلند بشم و داد بزنم که اگه اون قبول نمیکنه حداقل بامن باش ولی با مهربونی بهش نگاه کردم و دستش که روی میز بود رو توی دست لرزونم گرفتم
+اون شخص باید احمق باشه که قبولت نکنه.تو خیلی هم خوبی
-تو اینطوری فکر میکنی؟
سرم رو تکون دادم و کمی از هات شوکو رو خوردم که با حرفش توی گلوم پرید و من به سرفه افتادم
-من گرایشم فرق میکنه مطمئنم قبول نمیکنن
+منظورت چیه؟
نگاه سوالیم رو بهش دوختم..توی این چند سال زندگیم هیچوقت درمورد گرایشش بهم نگفته بود و این کمی ناراحتم کرد..آنقدر باهام راحت نبود که بهم درمورد گرایشش بگه؟
-اومم چطوری بگم..وقتی میبینمش بهش جذب میشم ولی برای بقیه پسرا اینطوری نیستم یعنی دراصل از اندام دخترا خوشم میاد فکر کنم فقط برای اون اینطوریم
+اینو کی فهمیدی؟
-تقریبا دوسالی میشه
پوزخندی زدم و بهش نگاه کردم
+بعد درموردش هیچوقت بهم نگفتی؟توی لعنتی حتی بهم نگفتی که یکی رو دوست داری..بعد اونوقت تو درمورد هرچیز کوچیکی از زندگیم اطلاعات داری.. متاسفم فکر نکنم بتونم بیشتر از این اینجا بمونم
به تندی از جام بلند شدم و به اون که سعی داشت جلوم رو بگیره توجه نکردم و از کافه زدم بیرون و حتی یادم رفت که شالم و کت اویزون به صندلی رو با خودم بگیرم.هوا سرد بود و هرازگاهی باد سردی میوزید باعث میشد که توی خودم جمع بشم.یه لحظه از بی منطقی بودن خودم بدم اومد ولی حق داشتم ناراحت بشم نه؟اون حتی بدون اینکه به من بگه یکی رو دوست داشت درحالی که از همه ی زندگیم خبر داشت حتی بهش گفته بودم که یکی رو دوست دارم.اهی کشیدم و روی صندلی که کنار پل هان قرار داشت نشستم و نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم نزارم اشکام بیان پایین.شاید باید فراموشش کنم و با منطق جلو برم.وقتی خودش یکی رو دوست داره چرا به خودم الکی امیدواهی بدم بلاخره چیزی که قرار نیست اتفاق بیافته.آنقدر فکر کردم که به خودم اومدم دیدم سرفه میکنم و سرم به شدت درد میکرد.ازجام بلند شدم و به سمت اپارتمانم که اونقدر هم دور نبود حرکت کردم ولی وقتی اون رو درحالی که جلوی خونم نشسته بود دیدم سرجام ایستادم.بخاطر سنگینی نگاهم سرش رو بلند کرد و با دیدن من سریع از جاش بلند شد،به سمتم اومد و منو وارد آغوشش کرد.هرازگاهی صداش که خداروشکر میکرد به گوشم میرسید.عطسه ای کردم و از آغوشش بدون حرفی اومدم بیرون و به سمت در رفتم و بازش کردم و وارد شدم که پشت سرم اومد تو.کلید برق هارو زدم و خواستم برم توی هال که دستم رو کشید و من رو به دیوار تکیه زد بعد خودش جلوم ایستاد
-چرا فرصت حرف زدن بهم ندادی؟اصلا کجا رفتی؟چرا کتت رو با خودت نبردی نگاه کل صورتت سرخ شده بخاطر سرما و عطسه میزنی
دستش که کنار صورتم بود رو کنار زدم و خواستم برم که نزاشت و اینبار به جای اینکه حرفی بزنه لبهاش رو روی لبهام گذاشت و حتی فرصت فکر کردن برام نزاشت و شروع کرد به مکیدن لب پایینم.دستم رو روی شونش گذاشتم و خواستم از خودم جداش کنم ولی بخاطر زور و جسته ی بزرگش نتونستم و بلاخره تسلیم شدم و گذاشتم اشکام از گوشه چشمم پایین بیان..احساس میکردم باختم و اینکارش باعث میشد بیشتر به حسی که بهش داشتم فکر کنم و بیشتر دلم آغوشش و حتی بوسه هاش رو بخواد.جوابی به بوسه هایی که میزاشت نمیدادم و بلاخره وقتی دید جوابی بهش نمیدم عقب رفت و با چشمهای نگران و ناراحت بهم نگاه کرد.دستم رو بالا آوردم و ضربه ی نسبتا آرومی به گونش زدم و ازش جدا شدم
+به چه حقی منو میبوسی؟مگه خودت یکی رو دوست نداری؟
-یادم نمیاد بهت گفته باشم که من کی رو دوست دارم تو حتی نزاشتی حرفم رو کامل کنم..خودت گفتی اونی که قبولت نکنه احمقه..به خودت گفتی احمق؟
سوالی و متعجب بهش نگاه کردم که بهم نزدیک شد و پیشونیش رو به پیشونی من تکیه داد
-نزاشتی بهت بگم اونی که دوساله میپرستمش تویی
+تو..تو داری چی میگی؟منظورت چیه؟داری مسخره میکنی مگه نه؟
جدی توی چشمام نگاه کرد و با دستهاش صورتم رو قاب گرفت
-به من میخوره که الان شوخی کنم؟اگه وقت بخوای بهت میدم ولی تو مال منی و کس دیگه ای هم حق داشتنت رو نداره پس فکر اون کسی که دوستش داری رو از فکرت بنداز بیرون..بوسه اولت من بودم و آخرین هم قراره من باشم
به دیوار تکیه زدم و نفس عمیقی کشیدم.برای لحظه ای چشمام رو بستم و لبخندی از روی خوشحالی روی لبهام نشست..پس دوست داشتنم الکی نبود بلاخره بهش رسیدم نه؟نگاهش جدی بود پس یعنی شوخی نمیکرد..ولی خانواده ی اون چی؟اونها قبول میکنن؟دستام رو روی صورتم گذاشتم و بعد توی موهام فرو بردم و چشمام رو باز کردم
+اگه من قبول کنم اونوقت خانوادت رو چیکار میکنی؟من خانوادم خیلی وقته میدونن ولی مال تو چی؟اگه بهشون بگی قبول میکنن؟معلومه که نه اونها آینده رو پیش بینی کردن که برات دختر انتخاب کردن-
انگشتش رو روی لبم گذاشت و نزاشت ادامه بدم
-برام مهم نیست بقیه چی میگن..من خودم اونقدر پول دارم که بتونم زندگی خودم رو بسازم و نیازی به پول خانوادم ندارم فقط جواب تو برام مهمه
دستش رو برداشت که خودم رو بهش نزدیک کردم و با حلقه کردن دستم دور گردنش عمیق توی چشماش نگاه کردم بعد چند لحظه نزدیک تر رفتم و لبهام رو روی لبهاش گذاشتم.ناشیانه میبوسیدم ولی کم کم یاد گرفتم و همونطور که اون لب بالاییم رو میمکید منهم با مال اون اینکار رو کردم و با کم اوردن نفس عقب اومدم و شروع کردم به نفس نفس زدن
+قرار نیست اعتراف کنی یا فقط میخوای مجبورم کنی؟
بلافاصله صداش عمیقش توی کل خونه پیچید
-دوستت دارم جیمینا خیلی زیاد
ابروم رو بالا انداختم با شیطنت نگاهش کردم
+خوب اوکی..یه روز منم بهت میگم درموردت چی فکر میکنم
بعدهم از کنارش رد شدم و جوری تظاهر کردم انگار که اتفاقی نیافتاده. بلافاصله صدای معترضش توی کل خونه پیچید منم خنده ای کردم و برگشتم به سمتش و طی تصمیم چند ثانیه ای محکم بغلش کردم.حلقه شدن دستش دور کمرم باریکم رو حس کردم،سرم رو وارد گردنش کردم و بوسه ای ریز گذاشتم
+دیوونه وقتی واسه بوسه پیش قدم شدم یعنی منم خیلی وقته دوستت دارم چرا انقد ایکیوت پایینه؟
بوسه ای روی گونش گذاشتم و با خجالت ازش دور شدم و به اتاقم پناه بردم....**********
بلی بلی امیدوارم که ازش لذت برده باشید هرچند بنظر خودم کمی کلیشه ای بود
حتمی نظراتتون رو درموردش بگید تا بتونم بهتر بنویسم
بوس پس کلتون💋
ووت هم یادتون نره