part 2

330 81 0
                                        

بعد از اینکه به سهون زنگ زد به سمت آشپزخونه رفت تا از غذاشون خبر بگیره جا شمعیا رو روی میز گذاشت فقط مونده بود سهون بیاد تا غذارو ظرف کنه دستی به شکمش کشید ظرف پاپ کرن رو برداشت و روی کاناپه مقابل تی وی نشست مشغول تماشا برنامه مورد علاقش شد اما ذهنش در اصل پیش همسر مهربونش بود. با شیطنت به حموم رفت و بعد از یک دوش سریع و کوتاه سمت کمد سهون رفت و پیراهن سفید و بلندی که تا روی شکم نسبتا بزرگ و رون های تپلش رو میپوشوند بیرون کشید باکسرمشکی رنگش رو هم پوشید برای پوشیدن شلوار شک داشت اما خب بد نبود یکم شیطونی کنه پس تصمیم گرفت بیخیال پوشیدنش بشه و همونجا توی کمد رهاش کرد جلوی آیینه ایستاد و موهاشو که صبح رنگ کرده بود با سشوار خشک کرد برق لبی زد و عقب کشید سهونش دوست نداشت خیلی آرایش کنه پس تا همینجاهم زیاده روی کرده بود وارد پذیرایی شد و نگاهی به ساعت انداخت که عدد 7 رو نشون میداد زیر غذا رو کم کردو توی دلش دعا کرد خوب شده باشه سعی کرد به اینکه سهون دیرکرده توجهی نکنه یکم دیگه جلوی تی وی نشست اما بعد از چند دقیقه با دیدن ساعت 7:15 نگران سمت موبایلش رفت شماره سهون رو گرفت"دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد" دوباره شماره رو گرفت اما بازهم جمله تکراری توی گوشش زنگ خورد سعی کرد نگرانیشو کنترل کنه و با برنامه های تی وی خودشو مشغول کنه اما نمیشد دلش داشت درد میگرفت مطمئن بود سهون بهش گفته زود میاد اما حالا حتی تلفنشم خاموش بود.

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

به ساعت نگاهی انداخت 7:40 دقیقه بود  حتما لوهان تا الان نگران شده بود لعنتی به گوشیش که روشن نمیشد فرستاد و دوباره نگاهشو به مدیر داخلی دوخت سعی کرد با نگاهش بهش بفهمونه که زودتر جلسه رو تموم کنه تا بیشتر از این دیرش نشده اما خب مثل اینکه اونم قصد نداشت به رئیسش نیم نگاهی بندازه.

جلسه راس ساعت 8 تموم شد و سهون درست شبیه زندانی که نصف بیشتر عمرشو توی زندان بوده و حالا آزاد شده به تندی تعظیم کرد و از در بیرون رفت به منشی کیم که بیرون ایستاده بود گفت فردا اول وقت صورت جلسه رو به اتاقش ببره با سرعت سمت آسانسور رفت و دکمه پارکینگ رو زد خدا میدونه چقدر تا الان لوهان باهاش تماس گرفته. دکتر قبلا بهشون گفته بود که نگرانی براش خوب نیست. باعجله جلوی شیرینی فروشی نگه داشت تا برای لوهانش آبنبات بگیره خوب میدونست الان بره خونه چقدر ازش دلخوره و خب مطمئنا هیچ چیزی برای آدم حامله بهتر از ویارش نیست.

بسته آبنبات و شاخه گل رز رو روی صندلی کنارش گذاشت و با سرعت به سمت خونه حرکت کرد وارد پارکینگ شد و بعد از پارک کردن ماشین با سرعت سمت آسانسور که درش نیمه باز بود پرواز و به نوعی خودشو به داخل پرت کرد نگاهی به ساعت روی دستش انداخت8:10 دقیقه بود خب اونقدرا هم که فکر میکرد دیر نرسیده بود فقط 3 ساعت دیرکرده بود همینطور که سعی داشت خودش رو قانع کنه به سمت درب ورودی خونه قدم برداشت اول خواست رمز در رو بزنه اما بعد فکر کرد بد نباشه تا خود لوهان در رو براش باز کنه دلش برای لبخند خوش آمد گوییش تنگ شده بود با لبخند کمرنگی که به لب داشت انگشتش رو روی زنگ فشرد کمی منتظر موند اما انگار کسی خونه نبود بعید بود لوهان این وقت شب اونم بدون سهون خوابش ببره پس دوباره زنگ رو فشرد و منتظر شد تا فرشته خونش به استقبالش بیاد.
- - - - - - - - - - - - - - - - - - -
کامنت و ووت یادتون نره
بوص:)

Sweet Like A DreamTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang