جنایت

93 33 38
                                    

"... کلاغ نخواست راه رفتن کبکو تقلید کنه.. مجبورش کردن مثه کبک راه بره و بعد، دیگه حتی نتونست راه رفتنه خودشو به یاد بیاره... و این جنایت محض بود :)..."



.

سالهای زیادیو وانمود کرد... خود واقعیشو مخفی کرد... نه فقط از دیگران، حتی گاهی از خودش... تا یادش بره چی بود و چی شد...

از اول اینطوری نبود... عاشق خودش بود... مشغله ها و پلنای خودشو داشت...ولی دیگران باعث شدن تغییر کنه... نقصاشو به روش آوردن...شکستاشو تو سرش کوبیدن... از جامعه بیزارش کردن... مجبورش کردن عروسک خیمه شب بازیشون باشه...چرا؟ به چه قیمتی؟ نابود شدنه روحش! اون که فقط داشت زندگیه فاکیشو میکرد...؟

ظاهرشو تغییر داد... اخلاقشو تغییر داد... مورد علاقه هاشو تغییر داد... و حتی عایدلاش که الگوی زندگیش بودنو...
درمقابل دخالتا سکوت کرد... در مقابل تبعیضا و فشارا و اجبارا چشاشو بست... و سعی کرد عوض شه...تراش داده بشه بدون اینکه بشکنه... اما مگه ممکنه؟ اگ این جنایت نیست پس چیه؟

زمین کوچیکتراز اونی بود ک بتونه بدون آسیب زدن به شماها "خودش" باشه؟؟ هیچ جای فاکیه دگ ای برای خالی کردنه عقده هاتون وجود نداشت؟ بهانه ای مزخرف تر از "خیرخواهی" وجود نداشت؟؟؟؟؟؟؟

آزادی دادن به انسانی که از اول آزاد آفریده شده انقد سخت بود؟ اون فقط یه بار فرصت زندگی داشت... و مجبورش کردی تا آخر عمرش حسرت زندگی ایده آلشو تو دلش داشته باشه،ببینه که دیگران دارن به آرزوهاش میرسن و بازم هیچ کاری جز یه عروسک خیمه شب بازی بودن نتونه انجام بده...اگ این جنایت نیست پس چیه؟

اون هر چی که بود "خودش" بود... بد یا خوب... به کسی آزار نمیرسوند... دل کسیو نمیشکوند... با عیب های خودش کنار اومده بود و داشت روی نقاط مثبتش تمرکز میکرد که توعه فاکی اومدیو از روبه رو شدن با خود واقعیش ترسوندیش! نقاط منفیشو بزرگ کردی با دیگران مقایسش کردی با بی رحمی خاستی اونی بشه که ط میخای کاری کردی خودشو مخفی کنه و نقاب بزنه تا جایی که خودشم کم کم اون نقابو باور کنه و به باورای قلبیش شک کنه... اما تا آخرین ثانیه ی زندگیش به این فک کنه ک اگ راه دلخواهشو میرفت اگ رویاهاشو دنبال میکرد چقد زندگیش دوس داشتنی میشد...

ط اسم خودتو گزاشتی خانواده... گزاشتی نگران و دلسوز، در حالیکه ط فقط.... ی جنایتکار بودی همین...! با نفرت تموم باوراشو مسخره کردی با عقایدش جنگیدی آزادیشو ازش گرفتی رویاهاشو سوزوندی مجبورش کردی راهیو بره که توعه لنتی میخای!
اگ این جنایت نیست پس چیه؟

اون میتونست رویاهاشو دنبال کنه... از خودش بودن نترسه... پشت نقابش مخفی نشه... میتونست یه ستاره بشه... میتونست در حال اسکار و گِرَمی گرفتن گریه کنه نه بخاطر از دست دادنه شخصیتش... تو استعداداشو خفه کردی... خوشحالیشو حق انتخابشو از ریشه نابود کردی... اون میتونست از ته دل خوشحال باشه!

اما توعه لجن قبل از اینکه حتی مقاومتش در برابر جامعه شکل بگیره بال های پروازشو چیدی... با هیت هات سرش آوار شدیو ازش یه ربات انسان نمای گیج ساختی که خودشو خیلی وقته گم کرده... اگه این جنایت نیست پس چیه؟؟؟؟ توعه عوضی روحشو کشتی و حالا اون بدون باوراش بدون رویاهاش بدون خودش بودن فقط یه جنازس که محکوم به نفس کشیدنه...
شماها تاوان کشتن روحشو میدید... بدون شک.















__________________________________

اینم ترکیبی از چیزایی ک خواسته بودید...

چطور بود؟

کسی تا حالا روحتونو کشتع؟

این چپتر میتونست تا ابد ادامه پیدا کنه سو فقط تمومش کردم تا حالمون ازین بدتر نشه.

بازم ایده ای داشتید میشنوم🖤

_لطفا ووت بدید

بیشعور نباشیم !Where stories live. Discover now