چشماش رو که باز کرد همه چیز فرق داشت
اتاق با دیوارای سفید و اون وسایلای عجیب رو نمیدید با تکون دادن دستش فهمید
که خب انگار در مورد بدن خودش هم این مورد صدق میکرد با تکون دادن مچ پاش فریادش بلند شد
پتو رو کنار زد و چشمش به باند سفیدی که به پاش بسته شده بود افتاد . به شدت میلرزید و تمام بدنش درد میکرد . حتی کم کم داشت به این نتیجه میرسید که موهاش هم درد میکنه . با به یاد آوردن اتاقی که چند ساعت پیش توش بود و سر هایی که بریده شده بودن و زمین پر از خون ، سریع پتو رو دور خودش پیچید و جشم هاش رو بست
در باز شد و وین نگاهش رو به سمت اون تغییر داد
پسر قد بلندی که تا حالا ندیده بودش وارد شد
یه لبخند سرد رو لباش بود که مشخص بود به فلاکت اون داره لبخند میزنه
و وقتی خواست به هری نزدیک بشه ، هری سرشو رو به سمت دیوار چرخوند و تشر زد
+برو بیرون ... نزدیک من نیا
لیام لبخندش رو جمع کرد نفس عمیقی کشید
اون عادت داشت به همین چیزا
یه روزی که الان دور بنظر میرسید با اشتیاق هر روز روپوش سفید رنگش رو
تنش میکرد و با سختی و درد ها کنار میومد تا لبخند و سلامتی اطرافیانش رو ببینه
صندلی گوشه اتاق رو کنار تخت گذاشت بعد از اینکه روش نشست صداش رو صاف کرد
•میدونم الان عصبی ایی و دلت میخواد سر تک تک اونا رو بکنی و بذاری رو سینشون
+خودت رو از اونا جدا نکن ،اگه کاری بلدی بکن اگه نه گمشو بیرون
لیام باند پاش رو باز کرد و وسایل پانسمان رو از بغل تخت برداشت و
همونطور که زخمش رو ضد عفونی میکرد ترجیح داد حرفایی که مدتی بود تو خودش ریخته بود رو بیرون بریزه این پسر از نزدیکان لویی نبود که بخواد ملاحظه کنه و چیزی نگه
•من اون اوایل فک میکردم هر چی دست و پا بزنم سریع تر راحت میشم ....اما
اینجا مثل باتلاقی بود که منو به داخلش میکشید هر چی تلاش کردم بیشتر آسیب دیدم
خواستم بهت بگم این داد و فریاد های تو کاری به جایی نمیبره مخصوصا با شناختی که از لویی دارم و هدفی که داره
بعد از اینکه باند روبه پاش بست لبخندی به صورت هری که حالا نگاهش میکرد
زد و از جاش بلند شد
حالت نگاه هری شرمنده بود ،انگار اون پسر هم آسیب دیده بود و حالا اون با
حرفاش بیشتر آزرده بودش
چشمای اون پسر مرده بود
لبخندش سرد بود
نمیدونست چه اتفاقی افتاده وچی اون رو به اینجا کشونده اما هر چی که بود این
رو میفهمید اون پسر اینجا گیر افتاده مثل خودش
دستش رو گرفت و با برگشتن لیام به سمتش صداش رو صاف کرد
+اممم خب خوبی؟
لیام به تلاشش لبخندی زد و روی صندلی برگشت
•میتونی لیام صدام بزنی و خب اسمت رو از زبون لویی شنیدم ، هری درسته ؟
با حرکت سر هری ،به پشت صندلی تکیه زد
•نمیدونم چه مدت قراره اینجا گیر بمونی و چقد اذیتت کنن ، اما تا زمانی که
سرکش باشی مجبوری هر روز قیافه من رو تحمل کنی
با باز شدن در نگاه هردوشون به عقب چرخید
×مثل اینکه خیلی باهم گرم گرفتین ؟جناب دکتر چیشده گاردش رو پایین اورده ؟نکنه همجنس باز شدی و ما بی خبریم
با مشت شدن دست لیام نگاه هری به اون کشیده شد و قبل از اینکه چیزی بگه
لیام از جاش بلند شد و وسایل رو سرجاش برگردوند و همونجور که به طرف
در میرفت بدون اینکه نگاهی به زین بندازه حرفش رو زد
•اگه همجنسگرا باشم بهتر از اینه که قاتل باشم
زین با شنیدن حرفش چشمش رو روی هم فشرد و به دنبالش از اتاق بیرون رفت
و به پسر پشت در اتاق اشاره کرد که مراقب هری باشه
YOU ARE READING
SAVAGE
Fanfiction-ازت متنفرم اشک هایی که خشک شد و هیچوقت نبارید #larry stylinson #larry #ziam #zayn #liam #naill_horan #Mafia #love