نایل به اطرافش نگاه کرد . چند روزی بود که توی اون عمارت بود
اما هنوز نتونسته بود از کاراشون سر در بیاره.
فکر نمیکرد اون عمارت انقدر نگهبان داشته باشه .
اون به هر راهرویی که قدم میذاشت دوربین داشت .
اگه همه جا پر دوربین و نگهبان بود چطوری میتونست بلایی سر لیام بیاره.
اصلا مگه اون ها چیکار میکردن که به این همه محافظت و دوربین
نیاز داشتن .
نایل هنوز نمیدونست کار اصلی اونا چیه و یا چه کار هایی ازشون
بر میاد .
در واقع اون فکر میکرد که لویی یک مافیای سادست و نیاز به
مشاور حقوقی داره تا کار هاش رو قانونی جلوه بده اما بنظر میومد
کار لویی پیچیده تر از این حرفاست .
نایل به آهستگی وارد راهرویی شد که از اتاق هاش صدای جیغ و
داد میومد .
اون واقعا نظری نداشت که توی اتاق ها داره چه اتفاقی میوفته و پاهاش تا
چه حدی ممکنه توی لجن فرو رفته باشه .
در واقع نایل هر چقدر که بیشتر راجب اون عمارت کنجکاوی میکرد
و چیز های بیشتری دستگیرش میشد بیشتر میترسید .
میخواست وارد یکی از راهرو ها بشه که در باز شد و پسری با
موهای قهوه ای رنگ از اتاق خارج شد .
نایل به محض اینکه تشخیص داد اون لیامه رفت و پشت یکی از
مجسمه ها قایم شد .
فکر لیام انقدر مشغول بود که اصلا متوجه نایل نشد و از کنارش
رد شد .
نایل با نیشخند به لیام خیره شده بود .
لباس پزشکی تنش بود و روی لباس سفید رنگش لکه های قرمز
رنگی دیده میشد .
به محض اینکه نایل خواست از پشت مجسمه بیرون بیاد در همون
اتاق باز شد و نگهبان ها مرد مسنی رو در حالی که در حال
خونریزی بود از اتاق بیرون کشیدن .
نایل با تعجب به اون مرد نگاه کرد .
انقدر صورتش زخمی بود که اصلا نمیشد قیافش رو تشخیص داد.
انقدر گیج شده بود که حتی چند دقیقه بعد از رفتن اون ها
همونجا نشست و سعی کرد افکارش رو مرتب کنه .
یعنی اون مرد چیکار کرده بود که به این روز انداخته بودنش .
یعنی صدای جیغ هایی که شنیده بود ...
اون ها دقیقا توی اون عمارت کوفتی داشتن چیکار میکردن ...
میدونست لویی یه مافیاست اما این ...
نایل حالا کاملا میدوسنت که جونش تا چه حد در خطره و فقط
میخواست جون لیام رو بگیره و خودش رو از اون عمارت نجات
بده .
فقط باید یه راهی پیدا میکرد تا لیام رو تنها گیر بیاره .
جایی که دوربین یا نگهبانی نباشه ...+++++++++++++++
هری دوباره دست هاش رو کشید .
_لعنت بهت
دیشب وقتی کار لویی باهاش تموم شد همونطوری روی تخت رهاش کرد و بی
توجه به هری که دست هاش بسته بود و داشت درد میکشید از اتاق خارج شد .
هری به سختی تونسته بود بخوابه و صبح هم با درد دستش بیدار شده بود .
هیچ خبری از لویی نبود و دست هاش هم به شدت درد میکرد .
سرش رو تکون داد تا موهایی که جلوی دیدش رو گرفته بودن کنار برن .
با باز شدن در هری آب دهنش رو با صدا قورت داد .
نمیتونست که ببینه فردی که اومده تو کیه و هری چیزی هم تنش نبود .
صدای پای اون فرد باعث لرزش بدنش شد .
با دیدن لویی نفسش رو حبس کرد .
باورش نمیشد یروزی از دیدن لویی انقدر خوشحال بشه .
لویی در حالی که اخم کرده بود بدون توجه بهش رفت سمت میزش و برگه ای
رو میون انبوه کتاب هایی که روی میز بود بیرون کشید .
هری منتظر به لویی نگاه کرد تا بیاد و دست هاش رو باز کنه اما اون هیچ
توجهی بهش نمیکرد !
انگار که کم اهمیت ترین چیز اون لحظه برای اون هری بود!
هری ناچار ناله ای کرد تا توجه لویی رو به خودش جلب کنه ...
از این که مجبور بود اینطوری خودش رو کوچیک کنه متنفر بود اما دستش انقدر
درد داشت که فقط میخواست اون دستبند های لعنتی هر چه زود تر از دور دست
هاش باز شن .
لویی با شنیدن ناله ی هری نیم نگاهی بهش انداخت و دوباره مشغول بررسی اون
برگه شد!
هری دیگه طاقت نیاورد و غرورش رو زیر پا گذاشت
_نمیخوای دست هام رو باز کنی؟
لویی به هری نگاه کرد و با دیدن بدنش که داشت میلرزید پوزخندی زد .
برگه رو روی میز گذاشت و به سمتش قدم برداشت .
هری به میزی که کنار تخت وجود داشت خیره شد و سعی کرد به لویی نگاه
نکنه .
اون کنار هری نشست و با دست چپش صورتش رو لمس کرد .
_نمیخوای ازم تشکر کنی؟
هری به چشم های لویی نگاه کرد .
_میخوام اجازه بدم کل روز رو توی تختم بخوابی ... امروز استراحت کن بانی
هری با تعجب نگاهش کرد .
یعنی میخواست وادارش کنه که کل روز در حالی که دست هاش به تخت بسته
شده درد بکشه؟
_دست هام رو باز کن ... لطفا
هری با عجز گفت .
لویی خندید و بلند شد .
_خوشبگذره بانی
لویی به سمت میزش رفت و برگه ای که قبلا روش گذاشته بود رو برداشت و
از اتاق خارج شد .
اون حتی به هری اجازه نداد اعتراضی بکنه ...
هری با خشم چند بار دست هاش رو کشید . دندوناش رو محکم به هم فشار میداد .
لویی واقعا سادیسم داشت .
انگار که از درد کشیدن دیگران لذت میبرد .
بازوهاش خیلی درد میکرد ...
سردی فلز دور دستش تا مغز استخونش نفوذ میکرد ...
بدنش میلرزید ...
هری قسم خورد که یروزی تمام این درد ها رو به خودش برگردونه .
YOU ARE READING
SAVAGE
Fanfiction-ازت متنفرم اشک هایی که خشک شد و هیچوقت نبارید #larry stylinson #larry #ziam #zayn #liam #naill_horan #Mafia #love