too many questions

197 33 11
                                    

هری با احتیاط قدم برمیداشت .
مواظب بود تا از جلوی دوربین ها رد نشه و مدام مسیرش رو عوض
میکرد .
راه رفتن براش سخت شده بود چون از صبح سر پا بود و اصلا نتونسته بود
استراحت بکنه .
حتی شب ها هم نمیتونست بخاطر دردی که داشت بخوابه و با وجود قرص
هایی که مصرف میکرد باز هم دردش غیرقابل تحمل بود .
با شنیدن صدای پای چند نفر ایستاد و پشت مجسمه ای که کنارش قرار داشت
قایم شد .
چند تا نگهبان بودن که با عجله از کنارش رد شدن اما خوشبختانه هری رو ندیدن .
هری نفس راحتی کشید و نگاهی به ته راهرو انداخت تا مطمئن بشه که رفتن .
صدای پچ پچ چند نفر از راهروی مقابلش میومد .
حدس زد که احتمالا داره به جایی که پدرش هست نزدیک میشه .
هری آروم آروم قدم برداشت و وارد راهروی ریگه ای شد .
صدای زمزمه ها بلند تر میشد .
هنوز ده قدم بیشتر برنداشته بود که صدای باز شدن دری رو شنید .
هری سریع رفت و پشت مجسمه ی دیگه ای قایم شد .
روزهای اولی که پاشو به اون عمارت گذاشته بود به شدت از اون مجسمه ها
بیزار بود و دیدنشون باعث میشد تا حالت تهوع بهش دست بده اما الان لو نرفتنش
رو مدیون اون مجسمه ها بود .
هری منتظر موند اما صدای پایی نشنید .
سرش رو کمی خم کرد تا دید بیشتری نسبت به راهرو داشته باشه .
توی راهرو کسی جز خودش وجود نداشت .
بلند شد و به راهش ادامه داد .
وقتی آخرین راهرو رو پشت سر گذاشت به یه سالن خیلی بزرگ رسید که
جلوی یکی از درهاش پر از نگهبان بود .
خوشبختانه کسی حواسش به هری نبود و اون تونست زیرمیزی که در معرض دید
نگهبان ها نبود قایم بشه .
مطمئن شد که اونجا مکانیه که پدرش با لویی ملاقات میکنه و چون حدس
میزد رفت و آمد به اون سالن زیاده و هر لحظه ممکنه که کسی اون رو ببینه
تصمیم گرفت بی سر و صدا همونجا زیر میز منتظر پدرش بمونه .
هری حدس زد اگه پدرش اونجا بود محافظ های پدرش هم احتمالا باید اونجا
میبودن اما هری هیچ کدوم از اون افراد رو نمیشناخت پس پدرش هنوز وارد اون
عمارت نشده بود .
به ساعت مشکی رنگ بزرگی که به دیوار آویخته بودن نگاه کرد .
"11:30"

++++++++++++++++++

نمیدونست این بار چندمیه که داره به ساعت نگاه میکنه .
"1:00"
خسته بود و کم کم داشت چشم هاش بسته میشد
خیلی خوابش میومد
انقدر روی اون زمین سرد نشسته بود که بدنش خشک شده بود .
پهلو و پاهاش درد میکرد .
البته که تو اون لحظه این ها براش کم اهمیت ترین چیز بود !
هری فقط نگران پدرش بود .
نمیدونست چرا هنوز نیومده .
شاید اصلا قرار نبود بیاد و لویی سر کارش گذاشته بود تا اذیتش کنه!
اما نه ...
زین حتی به نایل گفت که از اتاقش خارج نشه چون یک مهمون ویژه دارن
پس پدرش حتما به اونجا میومد .
هری خیلی نگران بود .
تا چند وقت پیش دیگه چیزی براش اهمیت نداشت .
مهم نبود چقدر شکنجه میشه یا چه بلایی سرش میارن .
درواقع هری امیدی نداشت .
اما الان اون به اومدن پدرش و نجات دادنش از اون جهنم امیدوار بود .
بخاطر همین حتی نمیتونست یک دقیقه هم اونجارو تحمل کنه .
امیدوار بود که دیگه فردا چشمش رو توی اون عمارت باز نمیکنه .
دیگه دیوار های مشکی رنگ اونجا رو نمیبینه .
یا دیگه مجبور نیست با آدم های روانیه اون عمارت رو به رو بشه ...
انقدر به اومدن پدرش امید بسته بود که حس میکرد دیگه توان رو به رو شدن با
لویی رو نداره .
امید چیز عجیبیه و از دست دادنش میتونه آدم رو نابود کنه!
هری دوباره داشت امیدش رو از دست میداد ...

SAVAGEWhere stories live. Discover now