لویی با افسوس قدمی به جلو برداشت .
خیلی عصبی بود .
کسی که سال ها بهش اعتماد کرده و در جریان همه ی کثافت کاری هاش قرار
داشت از پشت بهش خنجر زده بود .
اون بهش خیانت کرده بود و با دسته کلیدی که فقط و فقط زین بهش دسترسی
داشت مخفیانه وارد اتاقش شده بود .
نمیدونست دوباره میتونه بهش اعتماد کنه یا نه ...
زین همیشه همراهش بود ...
توی سختیاش ...
برد هاش ...
هر وقت که بهش احتیاج داشت ...
توی بیشتر لحظات زندگیش ...
لویی به طرز عجیبی بهش اعتماد داشت ولی حالا حس میکرد که از اعتمادش
سو استفاده کردن .
میدونست که زین ، لیام رو دوست داره ...
میدوسنت که چند ساله خودش رو بخاطرش به آب و آتیش میزنه ...
چندین بار جونش رو به خاطرش به خطر انداخته ...
بخاطر همین هم بود که از لیام بدش میومد .
چون میدونست در نهایت زین بخاطر لیام رهاش میکنه .
کسی که همیشه حامیش بوده ...
اون سال ها پیش لیام رو از دست آدم های جاس نجات داده بود و وارد
عمارتش کرده بود .
از همون روز های اولی که لیام وارد اون عمارت شد ، توجه خیلی هارو به
خودش جلب کرد .
اما نگاه های زین به لیام چیزی نبود که لویی ازش انتظار داشت و برنامه ای
برای کنترل کردنش نداشت .
نمی دونست باید چجوری این عشقی که از دید اون احمقانه به نظر میرسید رو از
سرش بندازه !
البته که بارها تلاش کرد لیام رو از زین دور کنه اما انگار دور کردن زین از
لیام کاری بود که به هیچ عنوان لویی نمیتونست از پسش بیاد
اگرچه لویی خوشحال بود که لیام کاری به کار زین نداره و ازش خوشش
نمیاد .
با وجود تنفر عمیقی که لیام نسبت به زین داشت ، شکل گرفتن رابطه عاطفی
بینشون غیر ممکن به نظر میرسید .
ولی بالاخره لویی تصمیمش رو گرفته بود ...
اون بچه از تمام کار کثافت کاری های لویی خبر داشت و اصلا زنده موندنش
به نفع لویی نبود از اون جایی که میدونست لیام به شدت برعکس زین با
کارهاش مخالفه .
بعد از حماقت هایی که زین بخاطر لیام کرده بود ، لویی نمیتونست از این
موضوع چشم پوشی کنه و میخواست لیام رو سر به نیست کنه ...
میدونست اگه زین بفهمه دیگه محاله کنارش بمونه اما نمیتونست ریسک زنده
موندن لیام رو بپذیره .
لیام با هری هم خیلی صمیمی شده بود و این اصلا به نفع لویی نبود چون
امکان داشت که به سرش بزنه و هری رو فراری بده .
اگر هری فرار میکرد تمام نقشه هاش خراب میشد و نمیتونست انتقامش رو
بگیره ...
البته لویی خبر داشت که لیام بعد از تیر خوردن و شکنجه شدنش با داروهایی
که به خوردش دادن سکته ی مغزی کردی و حافظه و بینایی چشم چپش رو از
دست داده ...
میدونست زین با دونستن این چیز ها آروم نمیگیره و ممکنه کار های خطر ناکی
ازش سر بزنه اما برای مجازاتش هم که شده میخواست قدرت نمایی کنه و بهش
نشون بده اگه لیام رو بهش ترجیح بده چه کار هایی ازش برمیاد .
شاید تنها راه حل این مشکل قدرت نمایی بود!
بالاخره باید اون ها میفهمیدن که لویی با کسی شوخی نداره و اگه خطایی از
کسی ببینه به راحتی ازش نمیگذره حتی اگه اون فرد زین باشه!
لویی با حرص به سمت اتاقی که زین داخلش بستری بود قدم برداشت
YOU ARE READING
SAVAGE
Fanfiction-ازت متنفرم اشک هایی که خشک شد و هیچوقت نبارید #larry stylinson #larry #ziam #zayn #liam #naill_horan #Mafia #love