هشدار : این پارت دارای اسمات هست پس اگر مشکلی با این موضوعات دارین فقط از این پارت رد بشین
*********************
هری با شنیدن صدای سگ به سختی چشم هاش رو باز کرد .
دوباره اون نگهبان براش غذا اورده بود .
نگهبان نگاه ترحم انگیزی به هری انداخت و از در رفت بیرون .
هری نگاهی به خودش انداخت .
هیچ لباسی تنش نبود . خونریزی هاش بیشتر شده بودن . کمرش به شدت درد میکرد . پاهاش سست بود و حتی توانایی تکون دادنشون رو نداشت .
گلوش به خاطر جیغ های پی در پی میسوخت و انقدر اشک ریخته بود که حتی
توانایی گریه کردن هم نداشت .
انقدر گرسنه بود که به درد هاش اهمیتی نداد و بلند شد تا کمی غذا بخوره .
لباس هاش گوشه قفس افتاده بودن و هری اهمیتی هم نمیداد چون واقعا بدنش کوفته
تر از اون بود که بتونه لباس تنش کنه یا به همچین چیزی اهمیت بده
قاشق رو برداشت و شروع به خوردن کرد .
حالش از خودش به هم میخورد .
وقتی یاد اتفاقاتی که دیشب افتاده بود میوفته دلش میخواست خودش رو خفه کنه .
به معنای واقعی کلمه از لویی متنفر بود . وقتی دیشب اون اتفاق افتاد هری تازه
درک کرد وارد چه جهنمی شده و قراره چه بلایی سرش بیاد . تازه فهمید که
خلاص شدن از این جهنم غیر ممکنه .
همه ی آرزو هاش ، خانوادش ، زندگیش ...
اون همه چیز رو از دست داده بود
تنها چیزی که هری تو اون لحظه بهش فکر میکرد انتقام بود!+++++++++++++++++
با فرو رفتن دیک لویی داخل هری ، هری داد بلندی زد و چشم هاش رو بست .
کمرش به طرز فجیعی درد میکرد و دست لویی که دور گردنش قرار گرفته بود
مانع نفس کشیدنش میشد .
لویی آرنجش رو روی کتف هری گذاشت و فشار داد و ضرباتش رو عمیق تر
کرد . هری داد زد و دستش رو گاز گرفت تا صداش در نیاد .
مایع لزج قرمز رنگی که از لای پاهای هری اروم پایین میریخت باعث شد تا درد
هری کمتر بشه چون این بار اولش بود و لویی داشت اونو خشک خشک بفاک میداد .
هری انقدر جیغ زد که دیگه صدایی از حنجرش بیرون نمیومد
لویی حلقه ی دستش رو دور گلوی هری سفت تر کرد و نفس کشیدن برای هریی
که از درد کبود شده بود سخت تر شد .
لویی هرازچندگاهی حلقه ی دستش رو شل میکرد و به هری اجازه ی نفس
کشیدن میداد .
هری با فشار هوا رو به داخل ریه هاش میکشید و با سفت شدن حلقه ی دست های
لویی چشم های رو روی هم فشار میداد و به شدت اشک میریخت .
اشک های هری بی اختیار از گوشه ی چشمش جاری میشدن و حتی
نمیتونست اعتراض کنه چون ضربه های لویی انقدر محکم و سریع بود که هری
مجال حرف زدن پیدا نمیکرد .
کتف هری به شدت در میکرد چون لویی تمام وزنش رو روش انداخته بود .
خنده ی هیستریک لویی با حرکاتش ادامه داشت و گاهی با کمربندش به پهلوها
و باسن هری ضربه میزد که باعث خونریزیش شده بود .
بعد از یه ربع که برای هری به اندازه ده سال گذشت لویی با یک آه بلند از
حرکت ایستاد و مایع سفید رنگ با مایع قرمز رنگ روی زمین مخلوط چندش
آوری ایجاد کرد .
با صدای بسته شدن در قفس گریه های هری شدت گرفت . اون مثل یک آشغال
باهاش رفتار کرد و بعد از استفاده جنیسیش بدون اینکه به خودش زحمت بده تا به
هری کمک کنه بلند بشه اون رو در سکوت وهم آور قفس تنها گذاشت .
هری حالت تهوع شدیدی داشت و چند بار بالا اورد .
حتی نتونست از جاش بلند بشه و همونطور سینه خیر روی زمین نمناک و
سرد قفس خوابش برد.
YOU ARE READING
SAVAGE
Fanfiction-ازت متنفرم اشک هایی که خشک شد و هیچوقت نبارید #larry stylinson #larry #ziam #zayn #liam #naill_horan #Mafia #love