قسمت شونزدهم: بازگشت به خانه.
پسر بدون هیچ حرفی روی مبل نشسته بود و چیزی نمیگفت:
_ ساکت شدی؟
+ چی میخواین بگم؟
در حالی که عصبی قدم میزد گفت:
_ برای چی یه هفته اینجا میموند؟
+ بهتون که گفتم اومده بود منو ببینه.
با اخم نگاهش کرد. کم مونده بود تا خودش رو خیس کنه.
_ فکر میکنی احمقم؟ یه هفته ی قبل تلفن پسرمو یه غریبه جواب میده و بهم جوابای سربالا میده، منو تهدید میکنه، و حتی بهم نمیگه پسرم کجاست، اونوقت یهو محو شده؟ جونگکوک یه هفته اومده پیش تو؟ و حالا اونم محو شده؟+ خب شما این همه مدت سراغش رو نگرفتین الان چیکارش دارین؟
_ پس میدونی کجاست؟
+ اون تصمیمش رو گرفته... فکر نکنم بخواد برگرده به خونتون.
_ با همون پسره رفته؟ کجا؟پوفی کشید و گفت:
+ آمریکا، گفت چند روز دیگه برمیگرده ولی فکر نمیکنم بتونین ببینینش.
_ گندی که به ابروم زده رو جمع میکنم.
خواست به سمت در بره که صدای اونوو متوقفش کرد.+ انقدر براتون مهمه؟ ابروتون جلوی مردم انقدر حیاتیه؟ ابروتون جلوی پسرتون چی؟ این که مردم نگاهتون نکنن واستون مهمه اما این که پسرتون نگاهتون نکنه مهم نیست؟
نفس عمیقی کشید و بدون این که به سمت اونوو برگرده گفت:
_ اون دیگه پسر من نیست.
بدون حرف دیگه ای خونه رو ترک کرد.
************
با خنده نگاهش کرد. دستش رو زیر چونش برد و فکش رو بست.
_ هنوز داخلو ندیدی جونگکوکا.دستش رو بالا اورد و به سمتش گرفت.
+ موهای تنم سیخ شده.
با خنده دستش رو به پوستش کشید.
_ هوا سرده واسه همونه.
+ شایدم به خاطر خونه ی گٌندته.
تهیونگ کلیدش رو داخل کرد و منتظر موند تا داخل شه.+ اول تو برو.
ابروش بالا رفت.
_ چرا؟
+ میترسم.
با صدای بم جذابش خندید و به سمت داخل هدایتش کرد._ برو عشق من.
با قدم های کوتاه داخل شد و با بهت فضای داخل رو از نظر گذروند. تم خونه به رنگ های ابی مشکی و ابی اسمانی بود. ارامشی که توی خونش در جریان بود از زیباترین هارمونی هایی بود که به عمرش دیده بود. شومینه ی مدرن و زیبایی هم گوشه ی سالن بود. درهای زیادی دیده میشد و این یعنی تعداد اتاق ها زیاد بود.+ اینجا چندتا اتاق داره؟
به سمت کاناپه رفت و روش نشست.
_ چهارتا. سه تا هم طبقه ی بالاست.
+ اتاق تو کدومه؟_ طبقه ی بالا اونی که تراس داره.
خندید و به سمت پله ها رفت.
+ خب دیگه مال تو نیست.
وسط راه سر جاش ایستاد. دوباره راه رفته رو برگشت و به تهیونگ که هنوز روی کاناپه دراز کشیده بود زل زد.+ فقط من حس کردم؟ یا قبلا هم اینو گفته بودم؟
لبخند مهربونی زد.
_ آره وقتی توی سئول بودیم، شب اولی که اومدی به خونم یادته؟
+ چقدر زود دو ماه گذشت.
_ دو ماه و نیم.
+ واو... ولی هنوزم پام درد میکنه.
YOU ARE READING
Symphony | Vkook | COMPLETED
Fanfictionخلاصه: جئون جونگکوک پسری که توی زندگیش از هیچی راضی نبوده. و تنها پناهگاهش کافه ی صمیمی ترین دوستشه...اما چی میشه اگه یه شب بارونی درست وقتی فکر میکنه بدبخت تر از خودش وجود نداره، پسری با چترقرمز وارد کافه بشه، پسری که راه درازی رو از آمریکا تا سئو...