این یه مینی فیک خیلی کوچولوعه
امیدوارم ازش لذت ببرین:»💙بی توجه به بوق ماشینا به حرکتش روی اسفالت ادامه میداد.درست وسط خیابون قدماشو متوقف کرد،سرشو بالا اورد و به ماشین مشکی رنگی که با شتاب بهش نزدیک میشد خیره شد.
سرعت ماشین اونقدر زیاد بود که اگه بهش میخورد قطعا میمرد.البته اگه میخورد.تنها دو متر فاصله بینشون مونده بود که ماشین از مسیرش منحرف شد.از بیخ گوش پسر گذشت که باعث حرکت چتریاش شد و بعد چند دور چرخیدن به پیادهرو کوبیده شد.
دود از کاپوت بلند شده بود و میشد راننده رو دید که سرش روی فرمون افتاده و باریکه خون از گوشه پیشونیش جاریه.مرده بود.
تمام کسایی که اون صحنه رو دیده بودن،چه از توی ماشین چه پیادهرو،خشکشون زده بود.همه به جز خود جونگکوک.
طی دوسال گذشته مرتب شاهد این چیزا بود و حالا عادت کرده بود.
کلاه هودی مشکیش رو بیشتر روی سرش کشید و بی تفاوت از کنار حضار هراسونی که سمت راننده میرفتن و یا سر جاشون میخکوب شده بودن رد شد و قدماش رو به سمت مقصدش ادامه داد.
با نزدیک شدن به قبرستون ابرهای توی اسمون کمکم پایینتر میومدن و مه غلیظی درست میکردن.به قبرستون که رسید از دروازه اهنی که به سختی پیدا بود گذشت.
مثل همیشه ساکت و اروم بود.ارامشی که جونگکوک عاشقش بود.کورکورانه به جلو حرکت کرد.نیازی به دیدن نداشت.در طول این دوسال هر روز به اینجا میومد و مسیر مشخصی رو برای رسیدن به قبرای مشخصی طی میکرد.الان دیگه حتی میتونست با چشم بسته از اونجا عبور کنه.
با رسیدن به دو قبر سنگی مورد نظرش بینشون نشست.به درخت پشت سرش که هیچوقت ندیده بود برگی ازش سبز شه تکیه زد،چشماش رو بست و به صدای قبرستون گوش سپرد.
اگه از کس دیگهای میپرسیدن چیزی میشنوی قطعا میگفت نه ولی جونگکوک میشنید.ملودی نسیم کمسویی که حتی موهای مشکیش رو به حرکت درنمیاورد،زمزمهی چمنای کمجون اطرافش و دم و بازدم خاک زیر پاش.شاید احمقانه به نظر میرسید اما جونگکوک همهی اینا رو میشنید.توی اون سکوت سنگین میشد حتی صدای اجسام ساکت رو شنید و اون عاشق این صداها بود.
لحظات به ارومی و در سکوت پرسروصدای قبرستون سپری میشدن که نوای زمختی مثل ویولنی که ارشه به تیزی روش میخزید،ارکستر داخل ذهن پسر رو بهم زد.
چشماش رو باز کرد و با ابروهای گره خورده به دنبال منشع صدا گشت.طولی نکشید که کلاغ سیاهی که روی شاخه درخت نشسته بود و قار قار میکرد رو دید.
با دیدن چشمای سرخ کلاغ سریع اون رو شناخت.توی خیابون،اطراف رستورانی که توش کار میکرد،کنار پنجره و هرجا که میرفت اون موجود زغالی رو میدید که با چشمای یاقوتیش بهش خیره شده.
جونگکوک حس میکرد اون کلاغ با چشماش درکش میکنه،بهش دلگرمی میده و بغلش میکنه.دیوونه شده بود؟شاید.
ولی روزی که اون اتفاق شوم افتاد کلاغ هم اونجا بود.کلاغ تنها کسی بود که دلیل گریههای پسر رو میدونست و این جونگکوک رو دلگرم میکرد.چون کس دیگهای نبود که بتونه باهاش حرف بزنه.اون تنها بود.
ووت یادتون نره💙
BẠN ĐANG ĐỌC
THE RED EYES
Fanfictionعشق میتونه خیلی قدرتمند باشه میتونه زندگی ببخشه میتونه فرشتهی مرگ باشه عشق میتونه سرنوشت یه نفرو عوض کنه یا شایدم دو نفر این داستان یه عشق قدرتمنده مینی فیک کاپل:ویکوک ژانر:انگست/ماورالطبیعه فول