فرار! Chapter²

28 6 2
                                    

لویی با چشم‌هایی گرد شده به صدای پدرش گوش داد که به سربازان همراهش دستور دستگیری‌اش را می‌داد. سرش را کمی خم کرد و برای آخرین بار به صورت گرد، موهای خرمایی و بینی کوچک خواهرش نگاه کرد. لب‌هایش را بر هم فشرد و هنگامی که نزدیک شدن سربازان را دید، ناله‌ای کرد و لب زد:
- فاک!

بر روی پاشنه پاهایش چرخی زد و شروع به دویدن کرد. از میان خانه‌های بهم چسبیده انتهای کوچه گذشت و از فاصله باریک بین دو خانه خودش را عبور داد. هنگامی که به کوچه بعدی رسید بازویش با آجری که از دیوار بیرون زده بود برخورد کرد اما نایستاد!

به دویدن ادامه داد. از میان بشکه‌های شراب پشت میخانه عبور کرد. سرش را به پشت چرخاند تا میزان فاصله‌اش با سربازان را تخمین بزند و هنگامی که آن‌ها را در ده متری خود دید سرعتش را بیشتر کرد. احساس سوزش و سنگینی در قفسه سینه‌اش داشت شدت می‌یافت که چشمش به سربازی که راهش را سد کرده بود خورد!

ایستاد! قدمی به عقب برداشت و با ترس سرش را به اطراف چرخاند. چشمش که به بشکه‌ها افتاد، خودش را به سمت آن‌ها کشاند و بر روی یکی از آن‌ها پرید. سعی کرد خودش را به بالا سقف یکی از خانه‌ها برساند.

هنگامی که با دستش لبه سقف را گرفت، نفس عمیق و پرهراسی کشید. از بازوی آسیب دیده‌اش آویزان شده بود و باعث می‌شد درد در سراسر وجودش پیچ بخورد. سعی کرد درد را کنار بزند و خودش را از لبه سقف بالا بکشد.
هنگامی که به بالای سقف رسید، صدای تاپ تاپ قلبش را درون گوش‌هایش می‌شنید! بند بند وجودش درخواست لحظه‌ای استراحت می‌کردند اما او وقتی برای هدر دادن نداشت. دوباره شروع به دویدن کرد و روی سقف میخانه به سمت اسکله حرکت کرد.

مدت زیادی بود که می‌دوید. احساس می‌کرد با هر قدمی که برمی‌دارد جان از بدنش کنده می‌شود اما باز هم به دویدن ادامه می‌داد. اون تصمیم نداشت در زندان بی‌افتد؛ نه امروز و نه هیچ روز دیگر!
اما سرنوشت داستان‌های دیگری را برای تعریف کردن زندگی لویی انتخاب کرده بود.

لویی درحال دویدن چندین بار سکندری خورد و وقتی به آخرین خانه رسید، به پایین پرید. بر روی آفتاب‌گیر یکی از دست‌فروشان افتاد و با چابکی غلت زد تا مانع از آسیب دیدن بیشتر بدنش شود. چند ثانیه‌ای ایستاد و به اطراف نگاهی انداخت. برای لحظه‌ای لبخند بر روی لبانش آمد؛ گویا او سربازان را پشت سر گذاشته بود.
لبخندش دوام چندانی نداشت! هنگامی که سربازان از هر طرف به اسکله وارد می‌شدند لبخند کم‌کم بر لبانش خشک می‌شد. این‌بار دیگر گیر می‌افتاد. جایی برای گریختن وجود نداشت. فقط کشتی‌هایی بودند که یا بارگیری کرده و درحال ترک اسکله بودند یا کشتی‌هایی که درحال بارگیری‌اند.

لویی با ناچاری اخم در هم کشید. ناله‌ای زیر لب کرد:
- لطفا، لطفا، لطفا! این‌جا فقط کشتیه.
در میان التماس کردن‌هایش فکری به ذهنش رسید. دیگر فرصتی باقی‌نمانده بود. یا همین الان فرار می‌کرد یا برای بقیه عمرش باید در زندان می‌پوسید.

تصمیمش را گرفت؛ با تمام سرعت به سمت کشتی‌ای که درحال جمع کردن لنگرهایش بود دوید. وقتی به لبه اسکله رسیده بود کشتی زیاد دور به نظر می‌رسید اما اون فقط همین یک شانس را داشت. ارزش خطر کردن را داشت. کمی پاهایش را خم کرد، دست‌هایش را روی کف چوبی اسکله گذاشت. به جلو خم شد و ناگهان پرید.

به لنگری که اکنون تقریبا جمع شده بود چنگ انداخت و خود را بالا کشید. لنگر آهسته جمع می‌شد و سربازان با سردرگمی به اطراف نگاه می‌کردند. لویی خودش را در جایی که لنگر جمع می‌شد مخفی کرد. کف پاهایش را به روی زمین گذاشت و زانوهایش را به بهم چسباند. کمی خم شد. سرش را بر روی زانوهایش گذاشت و چشم‌هایش را بست.

•••
ووت، کامنت، انتقادی حرف دلی چیزی، کلا هرچی عشقتون کشید بنویسید برام😂❤

Cursed Dagger[L.S],[Z.M]Where stories live. Discover now