Chapter⁵

24 6 0
                                    

جولیابه سمت لویی حمله‌ور شد. با صدایی خارج از کنترل فریاد کشید:
- تو پسرِ اون حروم‌زاده‌ای؟

ادوارد جلوی جولیا ایستاد و زیر بازوهایش را گرفت. آرام جلویا به سمت عقب هول داد و کنار گوشش با آرامش زمزمه کرد:
- آروم باش جولز. نفس عمیق بکش.

جولیا: ولم کن! اینم یه تاملینسون احمقه. همینا زندگی منو به فنا دادن.

و سعی کرد ادوارد را عقب براند. پس از چند دقیقه جیغ کشیدن با دهانی بسته بالاخره خسته پوفی کشید و با صدایی دورگه اما تُنی آرام گفت:

- باشه اِد، باشه. آرومم. حالا ولم کن.

ادوارد کمی به صورت جولیا نگاه کرد و کم‌کم گاردش را پایین آورد. نگاهش را به سمت لویی که با آرامش به خوردن سوپش ادامه می‌داد دوخت. چشم‌هایش را از روی حرص در کاسه چرخاند.
صندلی‌ای که روی کف چوبی کشتی افتاده بود را سر جایش برگرداند و به جولیا اشاره زد:

ادوارد: جولز، بیا بشین تا با آرامش حلش کنیم. باشه؟

چشم‌هایش را کمی گرد و با حالتی مظلوم منتظر به جولیا نگاه کرد. جولیا قلاب دست‌هایش را از جلوی سینه‌اش گشود و درحالی که زیر لب غر می‌زد بر روی صندلی نشست.

آرنجش را بر روی میز گذاشت، سرش را به سمت لویی کج کرد و دستش را همان‌گونه که تکیه‌گاه سرش میکرد کمی خم کرد.(کاملا مشخصه تو فعل "کرد" قفلی زدم؟😂) نفسی عمیق کشید.

جولیا: بیا دوباره شروع کنیم. من جولیا موفی‌ام. احتمالا اسممو شنیده باشی؛
با نیشخندی ادامه داد:
- این‌طور نیست لو؟

لویی با کمی مکث سرش را بالا آورد. با صدایی یخ بسته گفت:

لویی: در حقیقت حتی نمی‌دونستم فامیل مورفی وجود داره!
کمی مکث کرد و بعد از چند ثانیه ادامه داد:

- چرا فقط این سوپِ زیادی خوشمزه‌مون رو تموم نمی‌کنیم و بعد کَپه مرگمون رو بذاریم؟
و قبل از آن‌که جولیا جوابی دهد، با آهی ادامه داد:

- اون اَبلهِ دیوونه خیلی وقته که منو انداخته دور. هر غلطی کرده با خودش حساب کن!

آخرین قاشق سوپش را هم خورد و سرش را با ناامیدی برای غذای بیش‌تر روی میز گذاشت. پیشانی‌اش را چند بار آرام بر روی میز کوبید و بعد به ادوارد خیره شد.

با چشم‌هایش برای ساعاتی خواب به ادوارد التماس کرد و تا زمانی که زبان به سخن بگشاید به نگاه کردن ادامه داد.

ادوارد: بیا بریم یه جا برات پیدا کنم بخوابی.

***

ادوارد به گوشه اتاقک چوبی اشاره زد.درحالی که با خنجرش بامبوها را برش می‌داد گفت:

- اون طنابا رو بده من. دیگه تقریبا آماده شده.

لویی با سردرگمی پرسید:
- چی آماده شده؟

ادوارد خنجرش را محکم‌تر درون بامبوها فرو برد. چوب‌های بامبو را رشته رشته کرده بود اما هنوز از دو طرف بهم چسبیده بودند.

با بدخلقی غر زد:

ادوارد: یالا پسر. من واقعا خستم. اگه اون طنابا رو نیاری همین‌طوری ولت می‌کنم تا خودت یه چیزی برای خوابت درست کنی.

لویی به سمت طناب‌ها رفت؛ حلقه‌های طناب را به چنگ گرفت و بر روی دوشش انداخت. به سمت ادوارد چرخید و بالای سرش که رسید، آن‌ها را به سمتش انداخت.

لویی با کنجکاوی کمی خودش را به سمت ادوارد کشید و درحالی که دست‌هایش را زیر چانه زده بود گفت:

- حالا داری چی درست می‌کنی؟

ادوارد: بهش می‌گن نَنو؛ مثل گهواره می‌مونه و خیلیم راحته. ببین...

طناب را از میان برش‌های بامبو یکی در میان عبور داد؛ یک بار از زیر و و در رشته بعدی از رو.

- باید طنابو زیر و رو رد کنی. یه مدل بافته؛ باعث می‌شه نَنوت نرم‌تر و محکم‌تر بشه. می‌خوای امتحان کنی؟

و طناب‌ها را به همراه بامبوها به سمت لویی گرفت. لویی طناب را در دستش گرفت. گوشه چشم‌هایش را کمی چین داد و با دقت شروع به بافتن کرد.

ادوارد: مادرم بهم یاد داد. وقتی شش سالم بود. اون بامبوها رو می‌برید، من می‌بافتمشون. اون خیلی مهربون بود؛ موهاش به نرمی پنبه بود و پوستش به سفیدی برفای زمستون.

دست‌هایش را با لطافت بر روی بامبوها و طناب‌ها کشید. درون چشم‌هایش انگار غمی بزرگ موج می‌زد. ناگهان دستش را عقب کشید و بلند شد. رو به لویی گفت:

- وقتی بافتشون تموم شد، نخ‌ها رو از دو طرف از داخل بامبوها رد کن و به این دو تا ستون ببندشون. مطمئن شو به اندازه کافی محکم بستیشون. اگه نصف شب بیوفتی رو یکی شرط می‌بندم یه دست کتک بهت می‌زنن.

•••

من آمده‌ام وای وای😂
چطورید؟

الان وسط کلاس داشتم براتون پارت جدیدو تایپ می‌کردم. غلط املایی داشت برام بنویسید لطفا❤
نظر یا انتقادی هم دارید همینطور :)

ووت و کامنت هم حلالتون نمی‌کنم اگه نذارید😂💫
بوس بای💋

گایز داستانو یه چند روزی انپالیش کردم؛ اینکه میبینید ووت و کامنت چندانی نداره کاملا عادیه. پس برام کامنت بذارید یکم انرژی بگیرم🙃

|•PHreYja💞

Cursed Dagger[L.S],[Z.M]Onde histórias criam vida. Descubra agora