من یه توضیح سوسکی بدم حرفام بمونه آخر پارت :)
خب بچهها ببینید من الان تو دو تا چپتر قبلی شما رو بردم پنچ سال جلوتر! حالا از اینجا فلش بک میزنم هی اتفاقات رو با جزئیات میگم. هرجا گیج شدید کامنت بذارید راهنمایی کنم، اگرم لازم شد روند داستانو عوض میکنم که گیج نشید.***
•|~ فلش بک:
لویی خسته بدنش را از روی عرشه بلند کرد. با پشت دست لب خونیاش را پاک کرد و با نفرت به ادوارد نگاه کرد. میتوانست همینجا ادوارد را به دکل کشتی ببندد و با لذت قلبش را از سینهاش بیرون بکشد و بعد...
چشمهایش را با لذت بست. نیشخندی و زد خودش را درحال سوزاندن قلب ادوارد تصور کرد! از کی تصوراتش انقدر خشن شده بودند؟ خودش هم نمیدانست. فقط میدانست دو هفته لعنتی را در آن کشتی سر کرده، بدون حتی ذرهای لمس خشکی.
انقدر بر روی موجهای کشتی بالا و پایین رفته بود که مطمئن بود اگر پایش را روی زمین بگذارد باز هم تلو تلو خواهد خورد. اوایل زیاد غر میزد اما چند روزی بود که سر و صدایش خوابیده بود.
احساس خستگی میکرد. نه فقط بخاطر تمرینات ادوارد، جسمش خسته بود اما روحش هم خسته بود! او رسما دیگر هیچکس را نداشت؛ هیچکس...
بعد از پانزده روز تازه میتوانست غم از دست دادن خانوادهاش را در قلبش حس کند. تا قبل از آن بیحس بود. انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده اما افتاده بود! خیلی اتفاقها افتاده بود و باز هم قرار بود بیافتد.
لویی آرام سرش را به دو طرف تکان داد تا از شر افکارش خلاص شود.
همانطور که راه میرفت با پایش طناب را از روی زمین برداشت و در جواب ناخدا که از او میخواست بادبانها را به دکل ببندد، سری تکان داد.باد از جهت مخالف میوزید و باز بودن بادبانها کمکی نمیکرد. پس به سمت دکلها دوید تا هرچه سریعتر کارش را تمام کند و برای استراحت برود.
بازوهایش به خاطر نگهداشتن طولانی مدت شمشیر درد میکردند و همین هم کار را کندتر میکرد. در نهایت با تلاش فراوان و به کمک بقیه خدمه بادبانها را جمع کرد.
به سمت پلههای کشتی حرکت کرد و به طبقه پایینتری از کشتی رفت. خودش را روی ننویش انداخت و چشمهایش را بست. آرنجش را روی چشمهایش گذاشت و آهی از خستگی کشید.
دست دیگرش را بر روی شکمش گذاشت و آرام قسمتی که ضربه خورده بود را ماساژ داد. تا قبل از وارد شدن به این کشتی کم پیش میآمد که لویی اینطوری کتک بخورد!
او هرچه بود از آنهایی نبود که کتک بخورد. دعوا کردن برای پسری با شرایط لویی و سن و سالش عادی بود اما او هیچوقت نمیایستاد تا کسی بهش صدمهای بزند و اگرم آسیبی بهش وارد میشد، صد در صد جبرانش میکرد.
YOU ARE READING
Cursed Dagger[L.S],[Z.M]
Adventureپسر ریز جثه چهار دست و پا بر روی عرشه نشسته و مشغول سابیدن تخته چوبها بود که ناگهان تمامی افراد به جنب و جوش افتادند. بادبانهایی برافراشته بر روی عرشه سایه انداخته بودند. لویی سرش را بلند کرد و از جا برخاست. مردی در حال دویدن به او برخورد کرد. ادو...