Chapter¹²

7 5 2
                                    

اگر شما هم ناخدای یه کشتی بودید و بیشتر از نصف عمرتون رو روی کشتی گذرونده بودید، احتمالا از قانونِ "هیچ برگشتی توی دریا وجود نداره!" خبر داشتید.

این بزرگ‌ترین رمز برای زندگی طولانی مدت روی دریاعه. به خصوص اگر یه دزد دریاییِ درحال تعقیب باشی! چون همیشه ملوان‌هایی هستن که به دستور افراد بلندمرتبه دنبالت بگردن.

اما همواره دلایلی هستن که ارزش ریسک کردن رو دارن و شاید این از دیوونگی یه ناخدا باشه که کشتیش رو خلاف جهت جریان آب به حرکت در بیاره ولی طمع چیز ترسناکیه؛ یه مردِ دریا حاضره از روی طمعِ پولِ بیشتر، خطر دستگیر شدنش رو به جون بخره!

حالا هم ناخدا مَد، خودش و تمام افراد کشتیش رو به خطر انداخته بود تا برگرده دنبال لویی. واقعا اسم مَد شایسته فردی با این حد از دیوونگی بود.

- من میدونستم این پسره خیلی شجاعه. به هیکلش نگاه نکنید اون واقعا قدرتمنده.

این صدای ناخدا بود که با دیدن لویی توی همون کشتی قدیمی به وجد اومده بود و حالا با ذوق از لویی و توانایی‌هاش-که هیچوقت بهشون اهمیتی نمی‌داد-تعریف می‌کرد.

تقریبا چند دقیقه از اولین باری که لویی صدای حرف زدن دزدهای دریایی رو شنیده بود می‌گذشت و اون حالا با چشم‌هایی منتظر و قلبی که از هیجانِ فراموش نشدن تندتر می‌کوبید، لبه عرشه ایستاده بود.

مدت زیادی طول نکشید تا دو کشتی کنار یکدیگر قرار گرفتند و لویی به کمک ادوارد از کشتی قدیمی‌تر به دیگری وارد شد.

اولین اتفاقی که بعد از ورودش افتاد، نزدیک شدن ناگهانی ناخدا و در خارج شدن خنجر از دست لویی بود.

لویی کمی با بهت به صورت شاد ناخدا نگاه کرد و بعد کم کم فهمید قضیه از چه قرار است. کسی دنبال "لویی" نیومده بود، همه دنبال اون خنجر زرین بودن!

اگه می‌گفت قلبش از این نادیده گرفته شدن به درد نیومده دروغ بود. اون حداقل انتظار داشت ادوارد یا حتی جولیا به خاطر خودش اومده باشن اما جمع شدنشون دورِ ناخدا چیز دیگه‌ای می‌گفت.

از نظر لویی اونجا موندن فایده‌ای نداشت و آخرین خوابش هم به لطف ادواردِ عوضی نصفه مونده بود. پس به سمت پله‌های گوشه عرشه رفت و اون‌ها رو به سریع‌ترین حالت ممکن رد کرد.

وقتی روی ننوش دراز کشید میتونست درد عضلاتش رو دوباره حس کنه. مدت زیادی از بستن چشم‌هاش نگذشته بود که از روی ننو به پایین پرت شد!

کشتی به شدت به یک طرف کج شده بود. لویی با خودش فکر کرد:"شاید به صخره خوردیم؟"

البته احمق که نبود! اگه با این شدت به صخره می‌خوردن کشتی حتما می‌شکست ولی اینطور که به نظر میوند کشتی هنوز سالم بود.

لعنتی به شانس بدش فرستاد و با کمک دست‌هاش از روی زمین بلند شد. به سختی رو پاهاش ایستاد و به کمک دست‌هاش از پله‌ها بالا رفت.

روی عرشه موندن سخت بود. مجبور دستش رو به لبه های عرشه بگیره تا مبادا بیوفته توی آب! چشم‌هاش رو کمی ریز کرد و به دنبال علت کج شدن کشتی گشت.

درست در سمت چپ کشتی-سمتی که کشتی کج شده بود- ناخدا مَد زانو زنده بود از چهره‌اش مشخص بود که درد می‌کشه. برای همین هم لویی دستش رو رها کرد و با آرامش به سمت ناخدا رفت.

دست راست ناخدا دورِ خنجر حلقه شده بود و انگار که خنجر میدان نیرویی بوجود اورده، هر چیزی رو سمت خودش و سپس پایین می‌کشید و به شدت به دست ناخدا فشار می‌آورد.

لویی سعی کرد به ناخدا کمک کنه. با کمی تردید انگشت‌هاش رو به خنجر نزدیک کرد و اون رو لمس کرد. برای یک لحظه حس کرد کشتی کمی صاف‌تر شده ولی به خودش نهیب زد: "باشه، توهم زدنو تمومش کن!"

نفس عمیقی کشید و آرزو کرد: "کاش انگشتام قطع نشن." بعد با تمام اعتماد به نفسی که براش باقی مونده بود خنجر رو برداشت و دو دستی نگه‌داشت تا محض احتیاط از دستش نیوفته.

ناخدا مَد نفس عمیق و پردردی کشید. دستش رو بغل کرد و با اخم رو به لویی گفت:

- بدش به من.

لویی کمی به خنجر و بعد چهره ناخدا نگاه کرد. قبل از گذاشتن خنجر در دست‌های ناخدا به کشتی که حالا به حالت اول برگشته بود و خدمه که با ابروهای بالا رفته به آن‌ها خیره شده بودند نگاه کرد.

شاید فقط یک ثانیه فاصله بین رها شدن خنجر از دست لویی و سنگینیشن روی هوا و کشتی طول کشید.

دوباره کشتی به یک سمت کج شد و این‌بار قبل از اینکه کسی به اون دست بزنه، لویی اون رو چنگ زد.

پاچه شلوارش رو کمی بالا کشید و خنجر رو به غلافش که از توی کشتی پیدا کرده بود برگردوند.

~•♡•♡•♡•~

سلام اهل محلللل!
چطورید؟
اهم چطور بود؟!
خسته شدم دیگه با اون لحن کتابی نمیشه اسمات نوشت لحن داستانو عوض کردم😂😂❤

حرفی، انتقادی؟

ووت و کامنت یادتون نره لاولیا💙

•|PHreYja💞

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 07, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Cursed Dagger[L.S],[Z.M]Where stories live. Discover now