قایق که هم ارتفاع با عرشه شد، هردو به عرشه پریدند و لیام با دستش موهای زین را بهم ریخت و رو به ناخدای کشتی گفت:- اه پسر. شانس آوردین شلوارم قهوهایه.
هری موهایش را به عقب هل داد و در حالی که زین را به سمت اتاقش میکشید گفت:
- ایده دوست پسرت بود منو شماتت نکن!لیام از خجالت لبهایش را کمی داخل کشید. چرا همه تلاش میکردند و او و زین را بهم وصل کنند؟ او فقط زین را دوس داشت؛ همین. یک دوست داشتن ساده مثل یک برادر!
پوزخندی به خودش زد و با خود فکر کرد:
"اگه یه داداش داشتم و اینجوری دوستم داشت احتمالا با پدر و مادرم یه گفتوگو حسابی داشتم!"صدای زین او را از افکارش بیرون کشید:
زین: حالا انقدر تو فکر نرو لی. اینا شوخی میکنن باهات.کشتی دزدهای دریایی همین بود دیگر؛ مردانی که چیز زیادی در این دنیا نداشتند و تمام زندگیشان به دوستانشان در کشتی ختم میشد و هرگونه شوخیای باهم میکردند.
هرچند که بین آنها افرادی بودند که خانواده داشتند و فقط به طور موقت همراه بقیه در کشتی به دزدی میپرداختند، مثل یک کار نیمهوقت!لیام همیشه دوست داشت مانند این افراد باشد. دوست داشت فقط گاهی دزدی کند؛ مدتی را در خانه بگذراند، به میخانه برود و خوشبگذراند.
مشکل اینجا بود که خانه برای لیام معنی دیگری داشت. خانه برای او یک مکان نبود. خانه قرار نیست جایی باشد که او بزرگ شده یا جایی که در آن متولد شده!
خانه برای لیام جایی بود که آرامش داشت. جایی که خانوادهاش بودند و هستند. و خانوادهاش؟
خانواده هم در فرهنگ لغات لیام معنای دیگری داشت؛ خانواده کسانی بودند که همیشه حمایتش میکردند. او فقط این حمایت را در این کشتی، بر روی آبهای متلاطم و به دور از محل تولدش یافته بود.برای همین هم بود که هیچوقت به خانه قبلیش برنگشت! او اینجا ماند و گوشت و خونش با کشتی پیوند خورد.
لیام وقتی وارد اتاقش شد، افکارش را کنار زد. پیراهن کرم رنگش را که خیس شده بود در آورد و با پیراهن سفید رنگی عوضش کرد. برای یک دزد دریایی زیادی خوشلباس و حساس بود!
لباس قبلیاش را برداشت. در اتاق را باز کرد تا زین وارد شود و خودش پس از آن خارج شد. به زین نگاه کرد که خودش را بر روی تخت پرت میکرد.
از پلهها بالا رفت و به عرشه رسید. روی لبه عرشه خم شد و پیراهنش را به نرده گره زد تا در معرض آفتاب خشک شود.آن اطراف را از نظر گذراند. خبر خاصی نبود. بادبانها باز بودند. کشتی با باد ملایمی که وزیده میشد به جلود حرکت میکرد. همه چیز عادی بود، زیادی عادی!
پس نایل کجا بود؟ امکان نداشت نایل در کشتی باشد و کشتی انقدر ساکت باشد. اخیرا هم که کشتی لنگر ننداخته بود.
لیام سرش را خاراند. از لبه کشتی جدا شد و به سمت آشپزخانه رفت. در را آرام باز کرد. سر را داخل برد و صدای عجیبی مانند خرناس در گوشش پیچید!
YOU ARE READING
Cursed Dagger[L.S],[Z.M]
Adventureپسر ریز جثه چهار دست و پا بر روی عرشه نشسته و مشغول سابیدن تخته چوبها بود که ناگهان تمامی افراد به جنب و جوش افتادند. بادبانهایی برافراشته بر روی عرشه سایه انداخته بودند. لویی سرش را بلند کرد و از جا برخاست. مردی در حال دویدن به او برخورد کرد. ادو...