Introduction

44 11 14
                                    

بعضی وقتا زندگی انقدر سخت میشه که حس میکنی تو جهنمی هر چی بیشتر
تلاش میکنی بیشتر تو مرداب بدبختی ها فرو میری و این حس لعنتی که قرار
نیست حالا حالا ها این بدبختی ها دست از سرت بردارن بیشتر عذابت میده...درد
میکشی، زخم میخوری حتی از کسایی ک فکرشم نمیکردی یه روزی بتونن بدون
تو زندگی کنن حالا دارن گره طناب دور گردنتو سفت تر میکنن!
بدبختی پشت بدبختی اشک هایی ک گونتو تر میکنه اما کسی نیست که برات
پاکشون کنه حس تنهایی حس مرگ !
اینجاست ک فکر میکنی دیگه تمومه به خودت میگی که آخر راهه و حالا تو
باختی بدجور هم باختی وقتی ک داری نفس های آخرتو میکشی یکی پیدا میشه که
نفس هاشو بهت هدیه میده درداتو باهات شریک میشه زخماتو خوب میکنه قلب
شکستتو ترمیم میکنه ...
اره من شکستم درد کشیدم از زندگی خسته شدم، حس مرگ داشتم، طناب دور
گردنم هر روز تنگ تر و تنگ تر میشد تا وقتی که تو اومدی ...
تو مثل رنگین کمونی هستی ک بعد یه طوفان سخت تو اوج آسمون شکل
میگیره!همونقدر زیبا!
تو مثل لالایی هستی ک بعد یه کابوس وحشتناک، مادرم تا خود صبح برام
میخوندش !همونقدر آرامش بخش! تو مثل بارونی هستی ک بعد سال ها خشکسالی
به مزرعه ی تشنه میباره!همونقدر لذت بخش!تو برای من کسی هستی که میخوام
تا آخر عمرم صداش کنم مزاحم!

*****************
این مقدمه داستانه
امیدوارم ازش لذت ببرین @-@♡

دوستون دارم ♡
#Nicks006

pesky of my worldWhere stories live. Discover now