هری ظرف هارو جمع کرد بعد هم مشغول تمیز کردن میز شد .زین هم داشت
کتاب میخوند و حسابی سرش گرم بود . هری از زمانی که اون عکس رو دیده بود
خیلی کنجکاو بود . میخواست بدونه اون پسر کیه . اما از طرفی هم میترسید که
از زین بپرسه چون دفعه پیش که این کار رو کرده بود لویی یهو مقابلش
ظاهر شده بود و کلی تیکه بارش کرده بود . دو دل بود و نمیدونست چیکار کنه
حرف عقلش رو گوش بده و نپرسه و بیخیال این ماجرا بشه یا حرف دلش رو
گوش بده و بپرسه . اخر سر هم مثل همیشه قلبش این بازی رو برد
_عااا ... میگما زین ... لویی پسر خاله یا پسر عمو داره؟
_نه چطور مگه؟
هری اخم کرد . هر چقدر که بیشتر میگذشت ابهام های توی مغزش هم بیشتر میشد
. هر چقدر که ببشتر راجب زندگی لویی کنجکاوی میکرد سردرگم تر میشد .
اون واقعا زندگی عجیبی داشت
_معشوقه ی لویی چه شکلی بود؟
_هری ... این چه سوالییه می پرسی؟
_هیچی ... اصلا نمیخواد جواب بدی
زین سرشو تکون داد و دوباره مشغول کتاب خوندن شد . هری نشست رو
صندلی و با اخم و لب های اویزون به لیوان آب رو به روش خیره شد
_میخوای ببینیش؟
هری از سوال یک دفعه ای زین شوکه شد
_دوست پسر لویی رو میگمهری با خوشحالی سرش رو تکون داد
زین گوشیش رو از توی جیبش در اورد و کمی باهاش مشغول شد . هری با
چهره ای که ازش فضولی میبارید به گوشی زین نگاه میکرد . بعد از چند
دقیقه صدای گوشی خودش بلند شد . هری با تعجب گوشیش رو برداشت . زین
براش عکس یک پسر رو فرستاده بود و هری عکس رو باز کرد به محض باز
کردن عکس جیغی کشید و گوشی از دستش افتاد . اون پسر دقیقا همون پسری
بود که تو اون عکس دیده بود این دفعه موهاش رو تو صورتش ریخته بود و
چهرش معصوم تر به نظر میومد . هری از این شوکه شده بود که اون پسر با النور
و لویی عکس داشت و اونا کنار هم خیلی هم خوشحال بنظر میرسیدن . این
چطور ممکن بود ؟
چرا باید همسر لویی با لویی و دوست پسرش عکس داشته باشه
_هری ... این اخرین چیزیه که درباره زندگی لویی بهت گفتم ... لطفا دیگه از
من چیزی نپرس چون اون خوشش نمیاد درباره گذشتش حرفی زده بشه .
هری معذب سرش رو تکون داد . زین حق داشت که اسرار دوست چندین و
چند سالش رو به اون نگه . هری تو افکار خودش غرق بود . اون پسر معشوقه لویی بود .
با لویی و همسرش عکس گرفته بود و عجیب تر از همه اینکه تو
اون عکس خیلی خوشحال بنظر میان . یکی از چیز های عجیبی که تو این قضیه
وجود داشت این بود که همسر لویی اون عکس رو نگه داشته بود ! چرا ؟! چرا
باید عکس رقیب عشقیش رو نگه داره ؟! چرا باید با رقیب عشقیش و لویی عکس
انداخته باشه ؟! تو گذشته کوفتی لویی چه راز بزرگی پنهون شده؟! اون ها دارن چه
دروغی بهش میگن ؟! چی رو ازش مخفی میکنن ؟! همه ی این ها سوال هایی
بود که تو ذهن هری شکل گرفته بود و نمیتونست جواب قانع کننده ای
براشون پیدا کنه . انگار که طرحی بهش داده بودن که اصلا شبیه تکه های پازلی
که باید درستش میکرد نبود . همه چیز گنگ و نا مفهوم بود . این کنجکاویش رو
درباره زندگی لویی درک نمیکرد . البته که هری از لویی خوشش نمیومد و
گاهی وقت ها حتی ازش متنفر میشد اما تمایل عجیبی به دونستن گذشتش داشت !
شاید چون همه چیز براش گنگ به نظر میومد ... شاید!
YOU ARE READING
pesky of my world
Fanfictionتو برای من کسی هستی که میخوام تا آخر عمرم صداش بزنم مزاحم ... #larry stylinson #ziam #louis #harry #liam #zayn #love