Part 3●

27 7 24
                                    

هری بعد اینکه رسیدن خونه رفت سمت اتاق زین و لباسا رو دوباره پوشید با
پوشیدن هر کدوم فحشای متفاوتی به لوبی میداد نمیدونست داره تاوان کدوم
گناهشو پس میده که گیر لویی افتاده همونطور که داشت فوش میداد تقه ای به در
خورد بهت زده برگشت
_میشه بیام تو
هری چشماشو چرخوند
_بیا
لویی لباسا رو گذاشت رو تخت زین و رو به هریی که با اخم داشت نگاه
میکرد گفت
_زیت بهم گفت هر چی که نیاز داری برات بخرم و از اونجایی که خودت
نموندی تو فروشگاه و زود رفتی بیرون خودم برات خریدم
_هنوزم ازت متنفرم
هری با لبخند گفت لویی هم متقابلا لبخند زد
_ولی من عاشقتم
هری شوکه شد و با چشم های گرد شده به لویی نگاه کرد
_چی؟
لویی چند قدم رفت جلو و هری هم عقب رفت تا جایی که پاش به تخت خورد و
اگه لویی یک قدم جلوتر میرفت هری روی تخت میوفتاد . نفس های گرم لویی
به صورتش میخورد . چشم های لویی برق میزدن هری کاملا گیج شده بود .
قلبش خیلی تند میزد . ناخودآگاه به لب های لویی خیره شده بود . خودش هم
نمیدونست چرا همین الان لویی رو از خودش دور نمیکرد لویی که دید هری
مخالفت نمیکنه و برعکس به لب هاش خیره شده بلند خندید و عقب رفت قیافه هری
دیدنی بود گونه هاش سرخ شده بودن و بدنش کمی میلرزید و این باعث میشد که
لویی نتونه جلوی خنده هاشو بگیره اون واقعا منتظر بوسه بود هری که خنده های
لویی رو دید به خودش اومد اون داشت میخندید؟یعنی داشت مسخرش میکرد؟ با
اخم به لویی نگاه کرد
_قیافت خیلی خنده دار شده هری ...واقعا فکر کردی عاشقتم؟یا میخوام
ببوسمت؟...نکنه گیی؟
این بار با پوزخند به هری خیره شده بود هری تحمل انقدر تحقیر رو نداشت لویی
رو هول داد و از اتاق خارج شد لویی نیشخندی زد و به جای خالی هری نگاه
کرد تو دلش گفت پس اون واقعا گیه ...

++++++++++++++++

هری با ناراحتی پاهاشو جمع کرده بود و مچاله شده بود . قلبش درد میکرد . مدام
خودشو سرزنش میکرد . از اینکه با نزدیک شدن لویی انقدر زود وا داده بود و
قلبش تند میزد از خودش بدش میومد . لویی خیلی راحت تونسته بود تحقیرش
کنه. اصلا چرا قلبش تند میزد ؟ چرا لویی رو پس نزد ؟ چرا گذاشت لویی
اونطوری مسخرش کنه؟ چرا قلب لعنتیش باز هم داشت از فرمان عقلش سرپیچی
میکرد درد هایی که نیک بهش داده بود بس نبود؟ نیک کم اذیتش کرده بود؟ نه
دیگه نمیذاشت کسی با قلبش بازی کنه دیگه نمیذاشت خوردش کنن مثل یک آشغال
باهاش برخورد کنن
_هری چرا اینجا نشستی؟
زین نگران پرسید . هری با دیدن زین سریع بلند شد سعی کرد به چشماش
نگاه نکنه تا حال بدشو از چشماش نخونه
_هری با توام به چشمام نگاه کن
هری ناچارا به چشم هاش نگاه کرد زین اخم کرد
_باز چیشده ؟ با لویی دعوات شده ؟ اذیتت کرده ؟
هری نمیخواست زین با لویی دعوا کنه پس همه چیزو انکار کرد
_نه اصلا فقط یاد گذشته ها افتادم
زین که انگار قانع شده بود رفت جلو و هری رو بغل کرد.
_همه چیز درست میشه هری ...درستش میکنیم خودم کمکت میکنم ...ازت محافظت
میکنم ...دیگه نمیذارم اون بلاها سرت بیاد
هری میتونست قسم بخوره زین مهربون ترین ادمیه که تو عمرش دیده خیلی
راحت به هری اعتماد کرده بود و الان هم داشت بهش قول میداد که ازش محافظت
میکنه هری هم دست سالمش رو دور کمرش حلقه کرد
_کاش زودتر میدیدمت هری ...اگه زودتر می دیدمت نمیذاشتم انقدر اذیتت کنن
_تو خیلی مهربونی ...من واقعا لیاقت این همه خوبی رو ندارم
زین هری رو از خودش جدا کرد
_هی دیگه فیلم هندیش نکن ...بیا بریم غذا گرفتم
لبخند زد و هری رو نشوند سر میز
_لویی و دارسی کجان؟
_نمیدونم ...
_مطمعنی با لویی دعوات نشده؟
هری خندید
_ای بابا انگار داری با یه بچه دو ساله حرف میزنی ...هیچ اتفاقی نیوفتاد نگران
نباش
_عمووو
با صدای دارسی هر دو برگشتن سمتش
_سلامت کو فسقل
_اخ ببخشید سلام
_سلام به روی ماهت کجا بودی؟
_داشتم با مامانم حرف میزدم
_اووو ...که اینطور ...گشنته؟
_ارههه
_خیلی خب داد نزن ... بیا بشین
دارسی رفت و کنار هری نشست
_عمو امروز با هریی رفتیم خرید ...یه عالمه لباس خریدیم
_واقعا؟ چه خوب ...
بعد هم رو به هری گفت
_هری هر چی که خواستی خریدی؟ به لویی سفارش کرده بودم هر چی خواستی
برات بخره ها
هری اخم کرد
_اره هر چی خواستم برام خرید
_ عمو همه چیزارو بابام خودش انتخاب کرد ...هریی فقط تیشرتارو پوشید
_چی؟صبر کن ببینم ...
با اخم برگشت سمت هری
_تو که گفتی با لویی دعوا نکردی
_خب ...دعوا نکردیم که
_پس چرا دارسی میگه همه چیز رو لویی خرید
_مگه بده باید افتخار کنه که من براش لباس انتخاب کردم
لویی با چهره از خود راضی گفت و هری با عصبانیت بهش خیره شد اگه زین و دارسی اونجا نبودن با دستاش خفه اش میکرد .
_لویی ...مگه بهت نگفتم هر چی که خواست براش بخر؟
زین با اخم ازش پرسید
_هری که از انتخابم خیلی راضی بود ...مگه نه هری؟
با لبخندی که بیشتر شبیه خر شرک شده بود برگشت و به هری نگاه کرد هری هم چپ چپ بهش نگاه کرد
_یک برو گمشو نمیخوام ریختتو ببینم دو نگاه خاصی تو چشمای هریه مطمعنی از
انتخابت راضی بود؟
_شک داری؟
_تو کی ادم میشی؟
لویی خواست چیزی بگه که دارسی بلند شد
_بابا تو رو خدا دعوا نکنین ...هری تو یچیزی بگو
هری که دیگه اصلا حوصله دعوا و داد و بیداد نداشت با یک دروغ سعی کرد از
دعوا جلوگیری کنه
_زین اشکال نداره ...اون لباسا خیلیم بد نیستن
_دیدی گفتم دوست داشت
لویی با افتخار گفت و رفت سمت یخچال و اب برداشت . زین سرشو به
معنی تاسف تکون داد و به هری لبخند زد
_راستی بابا ، مامان گفت بهش زنگ بزنی گفت کار واجب داره
لویی فقط سرشو تکون داد و بیخیال نشست سر میز هری تعجب کرد که با وجود
اینکه دارسی گفت مامانش با لویی کار واجب داره اما لویی بی توجه به این
قضیه نشست سر میز هری به دارسی تو غذا خوردن کمک کرد و خودش زیاد میل
به غدا خوردن نداشت و فقط با غذاش بازی کرد. بعد از اینکه غذا خوردن ، هری و
دارسی رفتن تا با هم گیم بازی کنن اونا خیلی با هم صمیمی شده بودن و هری از
دارسی خوشش اومده بود بعد از چند دقیقه زین با چند تا نایلون اومد پیش هری
_هری اینا مال توعه؟
هری با شرمندگی سریع رفت و نایلونارو ازش گرفت
_معذرت میخوام فراموش کردم برشون دارم
_اشکال نداره حالا لباسایی که لویی کبیر برات خریده رو نشونم بده
هری با ناراحتی لباسارا در اورد و نشونش داد زین خیلی سعی میکرد جلوی
خودشو بگیره تا نخنده اما اخرش نا نیاورد و بلند بلند خندید هری که قهقهه های
زین رو دید بیشتر ناراحت شد و با لبای اویزون به زین نگاه میکرد
زین بعد از چند دقیقه خندیدن بالاخره تونست به خودش مسلط بشه
_وای اینا خیلی خوبن ...تو با اینا خیلی کیوت میشی مطمعنم
هری دست به سینه رو مبل نشست درست مثل بچه ها شده بود
_حالا قهر نکن کیوتی من ... تو اون یکی نایلونا چیه؟
هری شونه هاشو بالا انداخت زین خم شد و نایلونارو برداشت و وسایلای توشو
یکی یکی نگاه کرد هری هم با کنجکاوی داخل نایلونارو دید میزد که یهو خشکش
زد زین لویی صدا زد
_اینا چیه عوضی
_چیا؟
زین بسته های کاندوم و دیلدو ها رو نشونش داد
_خودت گفتی هر چی که لازم داره براش بخرم
_تو چقدر بیشعوری اخه ... خفت میکنم
زین تهدیدش کرد بعد هم رفت سمتش که لویی فرار کرد
_بجای اینکه تشکر کنی تهدید میکنی؟ ...خب بالاخره لازمش میشه
_همه که مثل تو هورنی نیستن ...وایسا ببینم
هری که هنوز شوکه بود با صدای داد و بیداد اونا بخودش اومد داخل نایلونو نگاه
کرد یک کیسه دیگه هم بود درش اورد و بازش کرد
_شتتتت
با داد هری زین و لویی برگشتن سمتش
_چیشده؟
زین با نگرانی پرسید اما جوابی نگرفت نگاهش به دستای هری افتاد با تعجب
رفت جلو و شورتای صورتی و بنفش رنگ رو از بین دستای هری کشید بیرون
نمیدونست چرا بجای اینکه عصبانی بشه خندش گرفته بود بلند بلند شروع به
خندیدن کرد هری با دستاش صورتشو پوشونده بود از یه طرف خجالت میکشید و
از طرف دیگه از کارای لویی حرصش گرفته بود کاندوما و شورتا رو میتونست
هضم کنه اما دیلدوها ... فقط دوست داشت زمین دهن باز کنه و هری بره توش
داشت تو افکار خودش سیر میکرد که با صدای دارسی به خودش اومد
_هری اینا چیه؟
دارسی یکی از دیلدو ها رو تو دستش گرفته بود و با دقت بررسیش میکرد هری
صورتش سرخ شد و سرشو پایین انداخت
لویی :اون یک وسیله کاربردیه که بزرگترا ازش استفاده میکنن البته بعضیاشون
و پوزخند زد
_واقعا؟میشه منم یکیشو داشته باشم؟
لویی اخم کرد و دیلدو رو از دستش گرفت
_نخیر ... این مال هرییه
هری فقط میخواست یجوری از اون فضا دور بشه پس دستشویی رو بهونه کرد و
از اونا فاصله گرفت به محض رفتن هری زین به لویی توپید
_من از دست تو چیکار کنم اخه ...این چه کاریه ...چرا انقدر اذیتش میکنی؟
_اذیت چیه ... الانم بدردش نخوره خب یروزی بدردش میخوره دیگه
_ایی خداا ...فقط برو بگیر بخواب این دختر شرتر از خودتم ببر بخوابون ...بیچاره داشت اب میشد از خجالت ...منحرف بد ذات

++++++++++++++++

هری چند بار به صورتش اب پاشید بعدش با حوله صورتشو خشک کرد و اومد
بیرون الان واقعا داشت معنی از چاله تو چاه افتادن رو با تمام وجودش درک
میکرد دارسی و زین خیلی باهاش خوب بودن اما لویی یک تنه قادر بود تمام
مهربونیای اونا رو زهرمارش کنه
زین :هری حالت خوبه؟
هری با خجالت سرشو تکون داد .
_خیلی خب پس من میرم بخوابم شبت بخیر
_پتو تو با خودت نمیبری؟ دیشب کشیده بودیش روی من
_پتو؟ پتوی من که سرجاشه اومدی تو اتاق ندیدیش؟
هری با تعجب نگاش کرد پس اگه مال اون نیست پس مال...
_بزار ببینم کجاست؟
رفت سمت مبل و پتو رو دید
_عه اینکه مال لوییه
هری با درموندگی به زین نگاه کرد
_به من چه ...اونطوری نگام نکنا برو خودت بده بهش
هری ناچار پتو رو برداشت ترجیح میداد پتو رو نبره براش و به تلافی کارایی که
باهاش کرده بزاره تا از سرما بمیره اما از طرفیم دلش نیومد چون اون دیشب پتو
رو برای اینکه هری سردش نباشه روش کشیده بود . رفت سمت اتاق لویی و در
زد بعد از چند دقیقه در باز شد لویی چیزی تنش نبود و با یه حوله کوچیک پایین
تنشو پوشونده بود هری نگاهشو دزدید و پتو رو گرفت سمت لویی ... لویی
پوزخند زد و پتو رو گرفت ازش به محض اینکه لویی پتو رو از هری گرفت
هری سریع از اونجا دور شد لویی با نیشخند به مسیر رفتن هری خیره شد ...

******************

هی لاوز ^^
عذر میخوام به خاطر کم بودن این پارت متاسفانه مشکلاتی داشتم و بیشتر از این نتونستم بنویسم ولی امیدوارم ازش لذت برده باشین ^^♡♡

خوشحال میشم اگه ستاره کوچولو موچولو اون پایینو کلیک کنین و با کامنتاتون نظراتتون رو بهم بگین *-*

دوستون دارم ♡
#Nicks006x

pesky of my worldWhere stories live. Discover now